کم سرمایهای نیست
داشتن آدمهایی که حالت را بپرسند.
ولی از آن بهتر؛
داشتن آدمهاییست
که وقتی حالت را میپرسند
بتوانی بگویی خوب نیستم…
#آلبرت_هوبارد
تا مجنون شدنم فاصله ی نیست صبر کن
تا ویران شدنم در گوشه ی خود سر کن
من تا به ابد عاشق تو می مانم و می سوزم
تو تا به ابد از عشق منی دیوانه عذر کن
یک عمر با همه ی شهر بر سر تو درگیر بودم
تو با ترس ندیدین مرا خون به جگر کن
از قصه عشق فقط یک دل خون مانده به من
هر روز تو با خنده ی خود مرا زیر و زبر کن
اگر از عشق تو بسوزم که غمی نیست
یک بار بیا از عشق با رقیبان گذر کن
تو دلبر زیبا که سراسر از لطف خدایی
از روی لطف بیا بر من دیوانه نظر کن
من دیگر تسلیم تو ام در عشق و محبت
با دست خودت عشق مرا پر ز ثمر کن
سجاد اوسیانی
جهان هرچه بود همه با ما گذشت
همهمه شد همه دلها با ما شکست
آنکه معشوقه دلها بود چه داند
بر سر من و ما و دل ما چه گذشت
علی مرتضی موحدی
دیگران از درد می نالند و من از دوری اش
ای به قربان جواب نامه های زوری اش
با تمام بی محبت بودن و سنگین سری
بیشتر دل می برد انگار این مغروری اش
در حسابش نیست بر من جائی و باخوشدلی
می گذارم پای زیبائیّ و بی منظوری اش
در فریبستان نازش غرقم و دانم که او
می کشد آخر مرا با خنده های سوری اش
چشم سبزش در تماشا خانه ی رویای من
می کشد دربند ،چشم صدهزاران حوری اش
فرض بر این می گذارم که نمی خواهد مرا
کی رسد آخر به پایان دوره ی منفوری اش
کاش واسع با چنین احوال زار و درهمش
دست بر می داشت از این مسلک منشوری اش
سید علی کهنگی
در میان بیت هایم جای پایش دیدنیست
بغض تلخ عاشقانِ چشمهایش دیدنیست
همچو چنگیز آمد و آتش به جانم کرد و رفت
این دل شیدا ولی ویرانه هایش دیدنی است
همچو لیلا بی خبر از حال مجنون بود ورفت
بعد از او دلتنگی دیوانه هایش دیدنیست
بغض تلخی مانده در قلبم که می سوزاندم
شمع می سوزاند و خاکستر پروانه هایش دیدنیست
همچنان ساقی که پیک از ساغر غم می زند
حال مستان در میخانه هایش دیدنیست
رفتی و خم کرد کوه غصه ها این مرد را
کوله بار غم به روی شانه هایش دیدنیست
علیرضا محمدی
شورهزار بودم
چشمم به چشمانت خورد
هم بذر شدی هم باران
در من روئیدی
و اکنون تو چون گیسوانِ پرپُشتم،
دلیلِ زیباییِ منی
مریم جلالوند
دیدی خون که میریزد
جای انگشت را روی خاک
آن دم یک نفس ، فریاد
جان را صدا میزند
با همان نفس، ایرانم
تو بخوان برای آن جانها
که برایت فدا شدند
سمیه میرزایی
جاده ای را میروم که انتهای آن تهیست
جاده ای پر پیچ و خم که مشکلاتش ساده نیست
تاب رفتن را ندارم جای ماندن همچنین
لاجرم در راه ماندن بخشی از این زندگیست
کورسویی از امید در باورم روشن شده
اعتمادش میکنم گویا که دیگر چاره نیست
خوب میدانم که ماندن ، مردن است یا بردگی
در چنین اوضاع بد ماندن خودش دیوانگیست
انتخاب هایم غلط بوده که این است وضع من
گیج و سردرگم که اصلا اختیارم دست کیست
در مسیرم چاله ها تبدیل بر چاهی شدند
این همان تاوان باور بر شعار بندگیست
گنج قارون را نهان کردند و بر ما گفته اند
زندگی در راه حق این است که باید ساده زیست
ما همه زندانی و آزرده و بیچاره ایم
بر چنین آوارگی هر لحظه باید خون گریست
اکبر مولائی
محو مانده در گذشته...
یا نمیدانم شاید
گذشته در من مانده...؟
اصلا خود، گذشته ام ...
تاریکی و سیاهی مرا مات و مبهوت ساخته..
در جایی پرت گشته،
که فرودی نیست برایم...
معلق در زمانم،؟
نمیدانم یا
دنیا و مکانی؟
در کجای خود؟
نه،در جلوی چشمانم چیزی و نه در پشت سر
،در اغمای کامل،
هاله ای از ابهامم..
با خود افتاده در تضادی بی سر و تهه..
همانند بیسکویتی در چایی...
پوچی تمامم،..
پایانم فروپاشی ست.
همان فروپاشی که.......
علی رضا فرجی