دست از بوسه ما ساده جدا کرد و نباید می کرد

دست از بوسه ما ساده جدا کرد و نباید می کرد
جان شیرین به عبث برد و فنا کرد و نباید می کرد
گفتمتش هستی من خاک درت گفت نیارزد دون است
باور از ما زده تقدیم جفا کرد و نباید می کرد
با که گویم که پناهش به قفس قفل ز داخل بر در
چشم در چشم خطر قلعه رها کرد و نباید می کرد
من نگهبان درش شام و سحر سینه سپر جان بر کف
او سفر بی که دهم اِذن و رضا کرد و نباید می کرد
یا رب از کاتب عرشت کنم ار پرسش و جویم پاسخ
عذر خواهم ز تو این بنده صدا کرد و نباید می کرد
پا به هفتاد و به صدها گنهم معترفم تا امروز
هستم اما گل من گو چه خطا کرد و نباید می کرد
آفرین بر تو احد هستی و اللهُ صمد بی انباز
میل اما به خلایق دل ما کرد و نباید می کرد
هرچه گویم دلکم مثل همه ساکن و بی پروا باش
خشم گیرد ز چه این شعله به پا کرد و نباید می کرد
میخ تابوت تو آن آجر گورت به سرم می کوبید
بهتر از زندگی ام وا أَسَفا کرد و نباید می کرد
مردم از من شده رنجیده و من روی ز آنان گردان
هر یک از ظنّ خودش خوف و رجا کرد و نباید می کرد
من سبکبار تمامت شده ام حلقه یِ تو بر گوشم
شاهم اما ستمش بر ضعفا کرد و نباید می کرد

مجید نیکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.