کاشکی درک کنی شاعر تب دارت را

کاشکی درک کنی شاعر تب دارت را
از چه رویی‌ست که آتش زده‌ای یارت را

یادِ چشمان تو ای عشق چه‌ها با من کرد
باز امشب چه کنم حسرت دیدارت را

بر دلم خنجرِ اندوه زدی بار دگر
تا که پایان ندهی سختیِ پیکارت را


کاش یکباره به پایان برسد اینهمه درد
از وجودم نگرفتی غمِ بسیارت را

بی تو سخت است که در آتش عشقت باشم
کاشکی درک کنی شاعر تب دارت را

مهدی ملکی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.