انگار که گُل بانگِ اذان است

انگار که گُل بانگِ اذان است
دل را شده شیدا چو اذان است
سنگینیِ دل وقتِ اذان است
دل مَستِ غَریبی اذان است
دل مَستِ دُعاهایِ اذان است
مجنون شده یِ وقت اذان است
بر تمام واژه هایِ اشعار
گفتیم نسازیم همه اشعار

چون ریا شود غافر اشعار
شعر دل من, کرده مرا فاش
هر لحظه دعایِ دلِ من فاش
برتک تک اشعار دلم فاش

مهدی میرزاپور

آری اینچنین گرمایی دارداین عشق...

در انتهای فصل زمستان آخرین ماه سال تو آمدی
آمدی وعده بهار را به دل خزان شده ام بدهی
و من همچنان چشم به راه بهار
نگاهت که در نگاهم قفل شد یخ زمستان وجودم آب شد
آری اینچنین گرمایی دارداین عشق...
حسین انصاری

تن بی طاقت من ناز تو را می خواهد

تن بی طاقت من ناز تو را می خواهد
لب و آغوش هوسباز تو را می خواهد

ته یک کوچه ی بن بست تهی از مردم
شب چشمان پر از راز تو را می خواهد

لقبم شاخ نبات است که دیوان دیوان
غزل از خواجه ی شیراز تو را می خواهد


دل سرمازده ام , سرزده , خرمن خرمن
تب آن وعده ی آغاز تو را می خواد...

گِل زن , گرچه که پختند و لعابش دادن
لگد از کودک لجباز تو را می خواهد ...

نجمیه مرادی

فلک را گشتم و گشتم اسیر تار مویت ..

فلک را گشتم و گشتم اسیر تار مویت ..

به دامان تو افتادم چو دیدم ماه رویت ..

بیا دستم بگیر ای پادشاه دولت عشق..

نمی خواهم رود اندر فغانم آبرویت..!

دگر من گشته ام دربند و افتاده بپایت..

هزاران آفرین بر جان که می گردد فدایت..

مجید جاوید

امشب تورا سرودم باشعر عاشقانه

امشب تورا سرودم باشعر عاشقانه
دور از نشاط وشادی دلتنگ و غمگنانه

چون باد می وزم بر صحرا و کوه و دریا
ازبس دلم گرفته ازدست این زمانه

وقتی قلم به دفتر اندوه می چکاند
شادی روا نباشد باتلخی ترانه

دربرکه خیالم همواره نقش بستی
اما چه زود بی من رفتی ازاین کرانه

درحسرت نگاهت سرشاراز آه ودردم
غم در دلم دوباره امشب زده جوانه

این شهر بی تو بوی اندوه ودرد دارد
رفتی توازکنارم بی پوزش وبهانه

من در رکاب کوچم برگردوراهی ام کن
بایک نگاه وبدرود ؛لبخند دلبرانه

غمها چکیده بی تو بردامن غریبم

بنشستم وشکستم درخلوت شبانه

اصغر اروجی

بانوی من تابستان

بانوی من تابستان

تعیین می کند مرزهای سرزمین عشق را
تیر تو
و به بلوغ می رساند
رد قرمز رژت
گیلاس ها را
جوان می شوند در صبحگاهانت کبوترهای پیر
و مست از عطر تنت گنجشکها

بانوی من تابستان
ترانه و لوندی می بارد از چشمهایت
بهم می بافد
موهایت هزار و یکشب را با آتش و قصه

آغاز می شوند تمام انقلاب های جهان
از رقص تو

نداری هیچ عیبی مگر اینکه بی حد مهربانی
بی حد گرم می گیری با غریبه ها
بانوی من تابستان
می روید از جای بوسه هایت
باغ های گلسرخ
و همین کافی ست
برای تمام فصول
زیرا که تو اَمردادی
شاهریوری و
ملکه ی فصل هایی...

زیتا رضایی

نمیدانم چرا باران به شالی برنمیگردد

نمیدانم چرا باران به شالی برنمیگردد
نوازشگر نسیمی این حوالی برنمیگردد

دلم پر میکشد تا عطرِ گندمزار موهایت
ولی دیگر غزلهای شمالی برنمیگردد

نگو از عصرِ تابستان و تخت و حوض و فواره
دوباره این همه احساسِ عالی برنمیگردد

کجا رفت آن همه خوبی درونِ کلبه ی چوبی
به بعد ازظهرمان چایِ زغالی برنمیگردد

چه خالی مانده از باغِ ترنجت فرشِ ایرانی
نقوشِ نازِ اسلیمی به قالی برنمیگردد


گل از شادی نمی خندد شکوفه رخت می بندد
طبیعت در سکوت و خوش خیالی برنمیگردد

نباش ای شیرِ زخمی بعد از این دلتنگِ آهویی
غروب است و به این جنگل غزالی برنمیگردد

تمامِ سالمان اندوهِ پائیزست و بی برگی
بهار اما به تقویمِ جلالی برنمیگردد


مهین خادمی

وقتی عشق به پایان می‌رسد

وقتی عشق به پایان می‌رسد
بدان که عشق نبوده است
عشق را باید زندگی کرد
نه آنکه به یاد آورد.

محمود درویش