در شبی فرمانروای شهرِ افکارم شدی

در شبی فرمانروای شهرِ افکارم شدی
با نگاهت ماه من یکباره دلدارم شدی

گریه‌هایم را به پایان می‌رسانی ای عزیز
مرهمی آرام بر چشمانِ خونبارم شدی

ناامیدی‌های من نابود شد با بودنت
آمدی با چشم‌های عاشقت یارم شدی

با تو هرگز شاعرت غمگین و ناآرام نیست
آخرش آرامشی بر قلبِ بیمارم شدی

تا ابد اطراف تو عاشق‌تر از پروانه‌ام
شمعِ روشن در دل کاشانه‌ی تارم شدی


شاعر: مهدی ملکی الف

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.