عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد
شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

از عماد خراسانی

نگاهت را هرگز

نگاهت را هرگز
از قاب خالی آسمان، برندار
شاید درآن دور دستها
باران بیاید
و نسیم عطر باران خورده ی خاک
تو را در یاد تو آورد
که ...
و دیگر هیچ

نریمان رهنمای حقیقی

گفتم: بدور عشق تو سازم سرای عیش

گفتم: بدور عشق تو سازم سرای عیش
غم خانه ای، که داشتم، آن هم خراب شد

هلالی_جغتایی

خطوطِ چهره‌ی من، شرحِ حالِ عاشقی است

خطوطِ چهره‌ی من، شرحِ حالِ عاشقی است
نگاه کن که پس از «او» چه خواندنی شده‌ام!

حسین_دهلوی

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود 
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود 

 

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری 
چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری 

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم 
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم 

سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود 
نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی امید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود 
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود 
شب آغاز تنهایی، شب پایان یاور بود