از تو شروع‌ شده‌ام

از تو شروع‌ شده‌ام
مثل یک شعر عاشقانه
بریده بریده نفس می‌کشم
پیراهن سرخ می‌پوشم
و می‌گذارم گوشه‌های دامنم در باد برقصد
تو هم آتشی بر پا کن
در صحن جنگلی تن ما
تا با صدای پرهیجان پرندگان تپنده
به دور آتش
بومی برقصیم
دور از چشم گیتارهای آویخته بر دیوار ...

" زینت نور"

می دانم خدایان

می دانم خدایان

انسان را

بدل به شیئی می کنند

بی آن که روح را از او برگیرند

تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من

تا اندوه را جادوانه سازی ...

- آنا آخماتووا -

روبه‌روی آفتاب روی تو

روبه‌روی آفتاب روی تو
ذره‌ای گردم، غبارم،
هیچ
هیچ...

- قیصر امین‌پور -

می خواهم دوستت‌بدارم

می خواهم دوستت‌بدارم
تا به جای همه‌ی جهانیان پوزش بخواهم
از همه‌ی جنایاتی که مرتکب شده‌اند
در حق زنان

از زنانگی‌ات دفاع می‌کنم
آن سان که جنگل از درختانش
دفاع می‌کند
و موزه‌ی لوور از مونالیزا
و هلند از ون‌گوگ
و فلورانس از میکل‌آنژ
و زالتسبورگ از موزارت
و پاریس از چشم های الزا

می‌خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و تو را برهانم از دندان وحشی شدگان

نزار قبانی

لبخند بزن،شعر بپاش حضرت ماهم

لبخند بزن،شعر بپاش حضرت ماهم
بگذار در آغوش تو آرام بگیرم

"رضا قریشی نژاد"

ابله

زن قادر است با سنگدلی و تمسخر مرد را دیوانه کند

و احساس ناراحتی وجدان هم نداشته باشد.

چون هر وقت که به تو نگاه کند ، به خودش می گوید :

من جان این مرد را به لبش می رسانم ،

اما بعد با عشق خودم دوباره زنده اش می کنم .


ابله
فئودور داستایوفسکی

نان از برای کنج عبادت گرفته اند

نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان

سعدی

نفس مى‌ کشم تو را

نفس مى‌ کشم تو را

وگرنه هوای تهران

بهترین بهانه بود

برای مردن

"نیما معماریان"

ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ

دزدی مرتباً به دهکده ای میزد، تا ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎیی از او ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪ!

رد پایی ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ !
ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ هم ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ.

ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ شما ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.

ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ.
ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ،

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.


سیمین بهبهانی