در این دنیای پراز نقاب
تنها گریستن همیشه بی صداست
چه درونم تنهاست ...
باید گریخت
از این همه نقاب
گریز از هر آنچه که پر از ریاست
چه درونم تنهاست ...
فاطمه دانشور
بیا با هم
در فصل گل های بهاری
گلبرگ های یاس امید را صدا بزنیم
و رنگ سپید و پاکش را
به دنیا نشان بدهیم
واژه واژه
گل امید را بر دل ها بنشانیم
با هم شمیم سبز ِبهار را
صدا بزنیم
فاطمه دانشور
لبخندِ خورشید
آفتابگردان را عاشق کرد
و به عشق او گل داد
فاطمه دانشور
مرا در بند نگاهت
اسیر کن،بیا و عاشقانه
دستانت
را به من بده
در کنار هم بودن زیباست
می توان
برنامه ای برای فصل ها نوشت
اگر دست های تو
برنامه نویس قلب من باشد
می توان
در حاشیه دشتی نشست
حتی کنار کویری راه پیمود
تن به دریا سپرد
فرصت ها گریزانند
نباید
فرصت ها را چون قاصدکی به دست
باد سپرد
بیا و گرمای دستانت
را به من ببخش
برویم
آنجا که جنگل و دریا
با هم کنار می آیند
و همیشه با همند
همه برای عشق زنده اند
قسم به تمام زیباییهای که در طبیعت
دیده ای تنها اکنون برای ماست ...
فاطمه دانشور
موجی می برد
توفانی برمی گرداند
اما با تو هیچ نمی ترسم
بگو
ترا با وسعت دریائیت چگونه در آغوش گیرم؟
فاطمه دانشور
آمد به نرمی ابر
با یک
طلوعی دیگر
روی بالهای شوق
در نگاهش
آفتاب خانه داشت
وسعت دریا باید جرعه ای از نگاه او باشد
فاطمه دانشور
کنار پنجره خاطرات
نشسته ام
ورق می زنم
برگ برگ خاطرات عشقی را که
در دفتر قلبم جا گذاشتی
می ترسم از لحظه ای که
این پنجره گشوده شود
و برگی از خاطرات
که بوى نفس های گمشده تو را بدهد
روی فراموشی ها فروافتد
و از پنجره ى آرزوها
عشقى را ببینم که با احساسم غروب
مى کند
فاطمه دانشور
تو کدام شعری؟
ستاره
کدام منظومه ای
روشنایِ کدام خورشیدى
یا سروده
کدام ماه از سالی
مرا در بند بازوانت
نگهدار ...
که اسارت در میان بازوان تو
چه شیرین است
سپر باش
میان من و دنیا
که دنیا در تو تجلی خواهد کرد
در من ببند
چون سدی عظیم
که در سایه ی تو من دریاچه یی
آرام
و آسمان
دائم اردیبهشت خواهم بود ...
کیستی
که دوست داشتنت رهایی ندارد؟
فاطمه دانشور
بوی بهار نارنج ها
را آن زمان،
که زمین را سپید می کنند
دوست دارم.
و باران تند اردیبهشت
و بیقراری های عاشقانه را ...
وقتی تو را می بوسم
دوست دارم
فاطمه دانشور
کلماتم را بر حریری
از گلبرگ های پاک و روشن احساس
می گذارم
تا برایت شعری بسرایم
و بنویسم
بر بال کبوتران مست
شاید کسى نداند در لحظه های
مستی و راستی
پیوسته نام ترا زمزمه مى کنم
و بی پروا
بر زبانم جارى مى شود
تو ای عشق من
تا مرز جنون دوستت دارم .
فاطمه دانشور