رفته ای ...

رفته ای ...
اما نمیدانم
چرا، هنوز نسیم صبحگاهی
موج های،
خاطرات و عطر تو را با خود به همراه دارد



فاطمه دانشور

اگر بشود ... باران ببارد که بشوید

اگر بشود ...
باران ببارد که بشوید
دیوار دنیا را
و آنچه را که از پاکی روح الهی ست بیدار می کرد
تا دنیا با شراب عشق مست می شد ...


فاطمه دانشور

دریایی بی جان،

دریایی بی جان،
در سکوتی مرگبار می زیست
درختان سیاه پوش در لباس اندوه
همه جا به چشم می خورد
فریادی سرخ آبی رنگ
در میان آن سکوت خاکستری و ملال آور
مدام راه را گم و پیدا می کرد

چه دشوار است
از دریای بی جان نوشتن ...


فاطمه دانشور

موجی می برد

موجی می برد
توفانی برمی گرداند
اما با تو هیچ نمی ترسم
بگو
ترا با وسعت دریائیت چگونه در آغوش گیرم؟

فاطمه دانشور

بهار عطر احساس

بهار عطر احساس
و نسیم ظهورش
را سایبان بید مجنون کرد
بی آلایش
عشق را به رود داد
که از پای درختان فراتر رود
تا روییدن خود را به تماشا بنشیند.

فاطمه دانشور

نبردیست ...

نبردیست ...
در این خزان
ببار باران
بر هر کران
رقص شعله هاست
در این شوکران
بوی باروت و مرگ
نترس از نبرد
بدان,

که آزادی گرانبهاست ...

فاطمه_دانشور

ای خورشید آزادی اینک بیا فردا دیر است ...

در سکوت
خاکستری

خورشید, انوار خود را بر روی
رودخانه
مه آلود انداخت
بهاری سرخ و فریادهای
سرخ, در آن سوی
رودخانه
آن سکوت خاکستری,
را در هم شکست
بی هراس پای در آب نهاد
آن سان که فریاد گلبرگ های
سرخ,
قدرت بیکرانی
با خود همراه داشت.

ای خورشید
آزادی اینک بیا فردا دیر است ...

فاطمه دانشور

بهار عطر احساس

بهار عطر احساس
و نسیم ظهورش
را سایبان بید مجنون کرد
بی آلایش
عشق را به رود داد
که از پای درختان فراتر رود
تا روییدن خود را به تماشا بنشیند.


فاطمه دانشور

به من بگو من در توام یا تو در من؟

آخرین روزهای
شهریور با نقش و رنگ خاص خود
که از عطر و نم باران پاییزی
خبر میداد

آویزان به گیسوان سبز درخت بید
که در نسیم می رقصیدند
از یک قانون طلایی
شاعرانه شعری
در گوش پاییز خواند
در سرسرای
قبای سبز رنگ ...
برگهای زرین نمایان گشت در دشت ...

به من بگو
من در توام یا تو در من؟


فاطمه دانشور

عشق، یعنی پویش ناب دائمی

بهار
حکایت عشق را آرام و به زمزمه
در گوش دشت خواند
عاشقانه ای صادق
دشت بی ریا عاشق بهار شد
و یکپارچه، خیس عطر زنده ی گل های مینای سفید شد
با چتری از رویا آهنگی تازه نواخت
صدایش به آسمان رسید
آسمان هم ناگهان تکه های سپید پنبه ای الماس نشانش را بر سر دشت تکاند
رود جاری شد
گویی عاشقانه ای آرام در حال وقوع است
بهار با لبی خندان
به دشت و آسمان نگاهی کرد
و در دل زمزمه ای سر داد

عشق، یعنی پویش ناب دائمی
که به سراغ خستگان روح نمی رود
عاشقان
هرگز تنها نخواهند ماند.

فاطمه دانشور