در شهر، هیچ‌کس به جواب سلام نیست

در شهر، هیچ‌کس به جواب سلام نیست
حتی برای رفعِ عطش، آبی به کام نیست

مردم همه به مستیِ جامی دگر خوشند
من مستِ داغِ هجرم و دیگر ختم کلام نیست

آغوشِ شهر نیز غم‌آلودِ دردِ توست
اینجا مجالِ لحظه‌ای از انتقام نیست

گفتی رویِ تو بر خلق جلوه‌گر است
امّا نصیبِ دیده‌ام جز تمام نیست

بگشای لب که خنده‌ات آیینهٔ بهار می‌شود
بی‌تو در این دیار مرا هیچ مقام نیست

نه شمعی مانده در دلِ این کوچه‌های سرد
نه شوقِ رفتن از این غصهٔ ناتمام نیست

در هر نگاه، خاطره‌ای از غمت مراست
امّا برای آمدنت فرصتِ التیام نیست

گفتم ز در بیایم و پیدا شود شبی
این شهر بی‌تو آینه‌ای جز حسام نیست

ای عشقِ خفته در دلِ هر روزِ بی‌نفس
بی‌تو برایِ هیچ نگاهی در نگام نیست

گویند اگر به صبحِ اَزَل خوش برآید دریا
دریاب قصّهٔ این درِ سوخته را که تمام نیست

سیاوش دریابار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد