پلک بر هم بزنی دفتر من وا بشود

پلک بر هم بزنی دفتر من وا بشود
قلمم بابت وصف تو مُهَیّا بشود

مثل ِخورشید بتابی به جهانم هر بار
از گلِ روی تو مهتاب هویدا بشود

وصل شد جان به روانم نفس آرایِ منی
قصه ی مهر من از چشمِ تو پیدا بشود

دل من با دل تو؛ هم نفس و همراز است
تار و پودِ دلم از عشق شکوفا بشود

خواب را چشمِ فریبای تو معنا بکند
همه شب خوابِ تو آیینه ی رؤیا بشود

من که غمدیده ی شب های فراقت بودم
آمدی مهر، انیسِ دلِ تنها بشود

هر نگاهت سببِ شورِ تولایی دل
ودر این سینه فقط شوقِ تو پیدا بشود

با تو آرام شود قافیه‌های غزلم
شعر بی‌تاب پر از واژه ی زیبا بشود

در شبِ سردِ دلم، نور امیدی هربار
شعله‌ای از نفست نغمه ی فردا بشود

هر سخن با تو شود زمزمه‌ای ناب و لطیف
و غزل با تو پر از حسِ تمنا بشود

شهریار غزل و محرمِ اشعارِ منی
از گلِ خنده ی تو شعر مصفا بشود

سمیه مهرجوئی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.