گفتم شبی سرزده خواهم آمد

گفتم شبی سرزده خواهم آمد
تا عشق را غافلگیر کنم
خندیدی و گفتی
نیکی و پرسش...
بیا

آمدم
با کفش هایی پر از جاده
و دلی که راه را بلد نبود جز به سمت تو.


خانه ات روشن بود
مثل فانوسی در دل دریا،
و من غرق آرامشی شدم
که از پنجره ات
به خیابان می ریخت.

تودر نور ایستاده بودی
چنان شفاف
که جهان از نکَاهت شرم می کرد
.
دستت را گرفتم، و زمان شکست،
شب خم شد،
ستاره ها ایستادند.

ما رقصیدیم
بی هیچ موسیقی،
جز تپش دو قلب
که می خواستند
برای همیشه
یک ریتم باشند.

آن شب فهمیدم،
غافلگیری واقعی
این است:

آدم به قصد بخشیدن عشق بیاید،
اما خودش
غرق عشق تو شود.

نازنین رجبی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.