من کز بی کسی بر دنیا

من کز بی کسی بر دنیا
تنهایی را همدمِ خود کرده ام

از خستگی های تنم گویا
هر شلوغی را بر خود تباه کرده ام

یاد نمی آیدم که شوم جویا
احوالم بعد از این بغضِ سنگی

تو خود بینی درین طوفان و دریا
با این دل چه ها کرده ام

گوید مرا قلبم ، سبز می شویم آیا
گویم این سرما را خود به جانم کرده ام

از صبحِ سپید و عشق و آن همه رویا
دل سپردم بر شب و خود را فدا کرده ام

میخواستم چون درختی سبز و والیا
زندگی باشم و حال زندگی را رها کرده ام

میخواستم تکیه گاهی محکم و آریا
سخت باشم و حال بر دلم جفا کرده ام

روزگار را ندیدم جز دروغ و ریا
آری من همانم کین روزگار را بر فنا کرده ام

محمدعلی ایرانمنش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.