دلم وامانده در راهی که پایانش نمی دانم

دلم وامانده در راهی که پایانش نمی دانم
شده درگیر عصیانی که خسرانش نمی دانم

اسیرش کرده آن سیمای خوش فرم تبسمها
همان ترکیب دلبندی که پنهانش نمی دانم

خرابم می کند آنگه که می لغزد در ذهنم
همان حال پریشانی که سامانش نمی دانم


تمام علت و معلول ها را یک به یک چیدم
شدم درمانده از ردش که برهانش نمی دانم

کنون دل بسته ام بر یاریَت محبوب دانایم
مبادا رد کنی دستم که امکانش نمی دانم

مسعود خادمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.