مسافر بی مقصدم

سرگشته و حیران
در اعماق ذهنم می گردم
باور ندارم که گم شده ام
هر چند دیگر
کسی من را نمی یابد

من مسافر بی مقصدم
کلبه ای داشتم
به رنگ رهایی
به گرمای آغوش مهر
نمی دانم
گفته اند
ویران شده
در آخرین دیدارم با تو

مسافر بی مقصدم
در این برهوت
عاشق کشان
بدنبال ستاره در آسمانم
گفته اند
روز من دگر شب مهتابی ندارد

مسافر بی مقصدم
در این مقال روزگار
در این چند روز
که طلوع ماه را
از من پنهان کرده اند
نه شاید که بجویم مقصدم

مسافر بی مقصدم
در زیر باران
بدون چتر
بدون خیس شدن
بدون کوره راه امیدی
تشنه ام
برایم خرده جرعه ای
از ناز یارم بیاورید
شاید بیابم مقصدم

مسافر بی مقصدم
رهایم کردند
در سردرگمی قحطی عشق
در سردی قلب یخی
در نا پیدای پنهان چشمم
گویی از ابتدا کور بودم
طعم نگاه منتظر را نچشیدم

مسافر بی مقصدم
مقصد را در مبدا جا گذاشتم
گفتند او رهایت میکند در پای زمان
دگر نباید این سفر را آغاز کنم
آخر پای چوبین استدلالم
ترک برداشته
و قبول نخواهم کرد
این ره که می‌روم
به مقصد خواهد رسید


حسین رسومی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.