پر از گفتگو بودم با خود

پر از
گفتگو بودم با خود
آغشته شدم
به تو
رگ اشک
پاره شده و مدام میجوشد
با باد
با ابر
با برف و با آفتاب و با و با و با
دستم را
باز میکنم و جهان را
رها میسازم
به تو گوش میدهم و ذره ای از تو میشوم
میگذارم که چون راز بمانیم
اما تو دلیر باش
سفر
در جستجوی ناشناخته
طولانیست
مکاشفه ها کافی نیست و کتابها
بودا شدن ست
حال آنکه راز در عطرآگین شدن ست
ناشا
من میدانم
مورد علاقه ی تو هستم
اما ارجمند شدنم آرزوست
باز هم
دست هایم را
باز میکنم
و اینبار با الفبای تو جهان را رها میسازم
و این
داستان کودکی ست
که به ناگاه
بر لب بام آمد و گوشه ی بام
آغوش تو بود


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد