غمی در سینه افتاده و غمخواری نمی بینم

غمی در سینه افتاده و غمخواری نمی بینم
دگر عادت به آن کرده و پایانی نمی بینم

زبانه می کشد هر دم شرر از آتش این دل
به جز دود و دم و شعله اِلمانی نمی بینم

به دل گفتم باید من بکاهم از غمت امروز
گرفته شوق پروازت ، پر و بالی نمی بینم

قلم برداشتم بنویسم و دل را رها سازم
شد آتش از لهیب آن ، قلمدانی نمی بینم

نهادم نیش آتشبار را بر صفحه ی دفتر
چنان رگبار آتش شد که دیوانی نمی بینم


مسعود خادمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد