ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دریای بیکران،
نه آب است، نه سکوت...
طوفانیست که هر موجش،
کاخها را به آوازِ غرور و زاغهها را
به زمزمهی صبر میخواند.
ستارگان عاشق،
در شبهای تاریکِ بیپایان،
چشمانشان نردبانیست پوسیده،
که هر صعودش به قعرِ دنیای پر از گردنه میرسد.
دستان نیازمند را چه جایِ دعا؟
وقتی سایهبانِ آسمان،
به جز قهر، چیزی در ارمغان ندارد.
عارفان در خوابهای سنگینِ معنا، گم شدهاند،
و عاشقان، خون دلشان را لبخندی نقاب کردهاند،
تا خیابانهای شلوغ را گواه نالیدن نکنند.
نیازمندانِ آبرومند،
غرورشان، پرچمیست که بر ویرانههای نان برافراشته مانده
و شکمهای سیمانِ بیآبرو،
دهانیست باز، برای بلعیدنِ بودن دیگران.
کاخها، قصری از غبار؛
کوخها، سرزمینی از سکوت،
و زمینِ تشنه،
چادر بر سر کشیده، در تمنای رحمت بارانی که نمیآید.
آب و هوا، اسارتِ فصلهای خشمگین است،
و بر جایِ رودها،
حوصلهی ترکخوردهی خاک است،
که لالاییِ آتش در گوشَش زمزمه میکند.
اما امید...
امید شانه به شانهی درختی پوسیده،
در عصرِ قحطِ ریشه،
هنوز سایه میفروشد،
شاید آسمان، شبی در خواب زمزمه کند:
«زمین بازخواهد گشت،
به جایگاهی که روزی رؤیایش بود...»
اینجا،
شعر پایان نمیگیرد،
بلکه در نفسِ دریای بیکرانِ سوگ،
رود دوباره معنا خواهد گرفت.
حافظ کریمی