چه خاکِ سردی افتاد از این زمین به دامن!

چه خاکِ سردی افتاد از این زمین به دامن!
چه آسمانِ تاری، چه روزگارِ دشمن!

نه ماه، ماهِ روشن، نه باغ، باغِ سبز است
نه راه، راهِ رفتن، نه دل، دلِ شکفتن

شکسته شاخه‌ی نور، شکسته بالِ پرواز
نه رعد، رعدِ باران، نه ابر، ابرِ طوفان

جهان غبارِ حسرت، زمان خموش و بی‌کس
درخت‌ها همه خشک و جانان اسیرِ زندان

به کوچه‌های شبگرد، صدایِ گریه می‌ریخت
به شیشه‌هایِ بی‌نور، دو چشمِ خسته من

بگیر دستِ ما را، که خاک، خوابِ مرگ است
که باد، بادِ سوزان و آب، آبِ ویران


ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.