به اعماق دل تو سفر کردم

به اعماق دل تو سفر کردم
ناگهان دیدم غروب سرد
تمام وجود تو را در بر گرفته
در لبتدای راه به آخر رسیدم
ابن چه سفر ناتمامی بود

نقش زمستان بسته بر
پیشانی روزگارم ...
محبت یخی
عشق سرما زده
گل رز سرخ منجمد شده

گرما جان تو را میخواهم
در به در کوچه‌های عاشقی شدم
حقیقت زندگی این نبود
تو منو دادی به فراموشی
نخواهم ماند
در این آشفته بازار عاشق کشی
که مسلخ یار آن
حراج عاطفه است

بی تو بودن خود
سفر ناتمام است
در این چند روز باقیمانده
رها شو از بندگی تن خویش
برون آی از جلد بی قراری
من در حضورت نشستم
آرامم کن با آغوش مهرت
ای یار به دل نشسته

در فراق تو سوختم
در برم بودی
ولی غافل از دل رنجیده ام
در بهارم ، خزان بودی
در پیدایم ، نهان بودی
در حضورم ، غایب بودی
در سفر ناتمامم ، نقطه پایان بودی


حسین رسومی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.