این پَرها چرا چون مرغان پروازنمیکنند بر دوش ؟

این پَرها چرا چون مرغان پروازنمیکنند بر دوش ؟
این مرغان چرا وابسته اند ، به قلمدوش ؟
این پرها چرا آزادیها را دوست ندارند ؟
این مرغان چرا ، زود میروند بخوابند ؟
شب که ملجأ عبادت و تفکرات است ،
اما آنها را بعد ازهرغروب ندیدم ،
همیشه خواب بودند به هر دوش ؟

دیشب پَرها را دیدم ،
درمحاصره ی اژدها بود
اژدهایی همچون ، ضحاکِ مار بر دوش

ازاینهمه صحنه های ترسناک
ز بهرِ غسلِ شهادت ، باید میرفتم زیر دوش
درآنجا به دوش گفتم : پس بارانِ قطره های آب کوش ؟

دیدم همه چیز درهم و بَرهم شده ، بسان آبگوشت
یه جامعه ای دیدم ، مالامال ز پاپوش
یکی لب بود تابوش
یکی تب بود تابوش
یکی چپ بود تابوش
فریاد زدم بسوی چاوش
گفتم که بیا نجاتم ده ، ازمیانِ این ظلمتِ خاموش
گفتم اینجا ، سگ و گربه زیادست برای ،
کُشتنِ منِ موش

باید وقتی بالی برپشت بسانِ یک پرنده ای نداری،
باید ، سگ دُو بزنی بسانِ خرگوش

پَرت شد ز دستم لیوانِ دمنوش
گاهی میگریختم ، درهوای باز و گاهی ،
میرفتم به زیرِ داربست و سرپوش
وقتی از مرزها گریختم ،
آمد درمسیرِ بینی ام ، عطرِخوش رهایی ،
مست شدم ز آن بوش

بهمن بیدقی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.