یک دانه گندم وموری که افسانه ندارد

یک دانه گندم وموری که افسانه ندارد
هر خُم خانۀ بی ساقی ،سامانه ندارد
بوستان افسرده وبی برگند از باد خزانی
هر زنجیر رها گشته که دیوانه ندارد
از تیرگی ابرها تاریک است محفل ها
هرآسمان ابری ها ن که بارانه ندارد
افتاده به جان ما اندوه نا سپاسی ها
هر ورد سحر گاهان که خیرانه ندارد
گر شمع وپروانه در جمع یکی باشند
پروانه وسوزانش قصه وافسانه ندارد


عبدالمجید پرهیز کار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد