کنجِ یک دیوارِ سنگی، با تنی فرسوده از غم

کنجِ یک دیوارِ سنگی، با تنی فرسوده از غم
با نگاهی سرد و عاجز، با دلی لرزیده چون بم

مرد تنها همچو مجنون، خسته از این چرخِ گردون
سیلِ اشکش همچو باران، غرقِ در خود، غرقِ هذیون

رهگذرها بی‌تفاوت، با نگاهی پر ز طعنه
کفش‌هاشان پر ز ریگی، مرد تنها پابرهنه

پای لرزان، دست خالی، عزم خود را بسته بود او
گرچه دنیایش پر از غم، دل به فردا بسته بود او

خالق مخلوقی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.