خداحافظی مرا بپذیر،،

خداحافظی مرا بپذیر،،
دراین غروب جوشش،
اشکهای ناباوری.
که با غروری از کهن،
به سفرهای طولانی رهسپارم.

من نخواهم دل فواره جوشانی را دیدن،
که کنون ،
در لحظه های اضطراب،
به خود میلرزدو خاموش است.

آن سان که در وقتهای انتظار،
تنهاییم گذاشتی،
همچون پرتوهای خاموشی،
رخسار خورشید،
که در قله های مملو از برف،
محو میگردد.
اسیر شکنجه سرمای بی وقفه
آغوش تو شده ام.

نبردی نا برابر در گذشته من،
فرا سوی آینده مرا نفرین کرد.

ناگزیر در آرامش بی شرم و حیایی خودم،
آسیمه سر فرو افتادم.

دیگر به انجام کاری ،
رمقی نیست.

اما تو در سایه های دل انگیز افسانه ها ،
به سر می بری،به یاد داشته باش،،
ونام مرا بر گل‌برگ‌های نیلوفران مرداب،
حک کن.
و لبخند سبزت ،
فروتنی مرا به فردایی باشکوه بسپار......


حجت جوانمرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.