اگر باران بشد سیلی ورا برد

اگر باران بشد سیلی ورا برد
اگر در جنگلی گرگی ورا خورد

بود تنها تلنگر بر وجودت
که گویی در دل من جز خدا مرد
دربه روی خود چو بستم در به رویم وا مکن
این غریب پاپتی را بیش از این رسوا مکن

از گلیم پاره‌ام پا را فراتر کی نهم
گر توانی خط بطلانم کشی پروا مکن
با غیر خدا از چه بگویی غم ما را
افسانه یوسف شدن مرد خدا را

پندار غریبیست زلیخا شدن او
در شعله نبینی تن عریان وفا را
آن درخت پر ز غنچه پر ز گل
جام زرین پر ز می پر ز مُل

از خیابان شلوغ زندگی
می‌رود آهسته بر بالای پل
گره خورده نگاهم با نگاهت
چگونه دل کنم زان روی ماهت

من و تو همسفر در راه فردا
شوم بعد از خدا پشت و پناهت

فروغ قاسمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد