چشمِ خود میبندم و یـادِ گذشتـه میکنم

چشمِ خود میبندم و یـادِ گذشتـه میکنم
یـادِ دورانِ گـوارایِ خـجـسـتـه میکنـم
روزگاری که تُـهـی از غـصـه بـودیم و ریـا
موج میزد در دو چشمِ مردمان شرم و حیا
قوم و خویش از حالِ همدیگر همیشه باخبر
جمله بی آلایش و دور از دغـل،کینه و شـر
هلهلـه ی بچـه ها در کوچـه ها یادش بخیر
وقت بازی جر و بحثِ برد و باخت آنی وخیر
کو کجا رفـت آن همـه دلگرمی و سَرزنـدگی

جای خود را جـود و شادی داده بر دلمردگی
بیشمار از نیـشِ این دوره زمـانـه خسته ایم
محضِ زخمِ کاری اش دل را به عزلت بسته ایم

کوثر قره باغی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.