چه گویم من که از جانم نمانده یک نفس باقی

چه گویم من که از جانم نمانده یک نفس باقی
نباشد یک نفر همدم مگر دریابدم ساقی

مرا عمریست رنجاندند و ما دم برنیاوردیم
همی افتد گذار پوست هم در بزم دباغی

نفهمد هیچ کس حال مرا در این پریشانی
ندارد نور امیدی برایم هیچ آفاقی

بیا ساقی تو این پیمانه ام را لب به لب پر کن
که در هشیاری ام هر دم به قلبم می رسد داغی

خوشا آن دم که ساقی پر کند جام شرابم را
چنان نوشم که در جامم نماند قطره ای باقی

چنانم کن که نشناسم خودم را زین سیه مستی
نباشد در جهان این حال ما را هیچ مصداقی

به مستی شب گذشت و تا سحرگاهان غزل خواندم
بر این ظلمت سرای دل نیامد نور آفاقی

موذن بانگ یاهو زد تنم جا ماند و خود رفتم
به گوشم آن دم آخر ندا آمد هوالباقی

علی کسرائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.