در خیال خام خود

در خیال خام خود
فرمانروایی می‌کنم
حیطه‌ی سلطنتم
کُره‌ی چشم سیاهت...
حبسِ یک تیرم از آن
سلسله‌ی ارتش مژگان نگاهت
ناوکی شیدا
گره خورده به آن شعله‌ی مَهلا
در این سِیطره‌‌،
این سینه‌ی خونین خیالت


بیچاره دلِ مست
در این صحرایِ بی داد وُ وَدود
حیران شده
از سیلِ غریبانه‌ی عشاق وصالت
کنجِ زندان،
مار بر دوش
چنان زُل زده‌ای چند
بر این پیکرِ مسحور صدایت

سرتاسر این حُقه فریب است
در این عصر جدایی
ولی کاوه‌ هنوزم
مستِ جادوی تو وُ
سلسله‌ی موی تو وُ
وصلِ محالت...

با بیرقی افتاده وُ گُرزی که دگر نیست
سرگشته وُ حیران همایی‌ست
که شاید
غریبانه به پرواز درآید
در محشر کبرایِ من وُ دام بلایت

مهدی بابایی راد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.