شکوفه ی آگاهی

شکوفه ی آگاهی
روییده در دالانی رو به نجوا
آنجا که اشک
در بندر چشمان تو کناره گرفته سحرگاه
و آرام میلغزد
چون خط نستعلیق عبودیت

و تو دستخوش گردابی و هجوم باد
ناگهان
گام های زلال تهی گشتنت از تیرگی را
در صدف سوز و گدازت
حس خواهی کرد
آنگاه همه چیز را خواهی دید
که در کُرنش به تو
از هم سبقت میگیرند
ای مغاک پهناور و ای نردبان طلوع
اجازه نده
کودکانِ جاده یِ هوس
به نام عشق
پله هایت را گِل مال کنند
همیشه در ارتفاع ، صداهای مرموز هست
که تو را حنجره داد
ولی خودش در سکوت تو پیچید
دچار آوا باش
که خِرد نزد کودکان
پرنده ایست در ظرفی بدون هوا ، زندانی
ای مغاک
تو معبد احساسی
به نسیم محتاج و از تحسین فراری
غبار جمع مکن
تو عمیقی ، سَمت نداری
که دچار
جزر و مد باشی
ای مغاک
طبیعت طویل تمدنی ست به سمت اندوه
و تو لرزانی
رو به استوار حرکت کن
که راست گفت ، ابدیت
تغییر نمی شناسد
تو همیشه برای او ، یکسانی
اگر خود را
متعلق به او بدانی

فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.