مگر با تو بماند جان در بدنی؟

مگر با تو بماند جان در بدنی؟
که می‌رود به قربان تو هر تنی
تیر نرگست کسی بهتر نمی‌زند
صیدم که در رقصی و من در کفنی
خموشم از آن که در زلف تو بند
بدون دل چه اسیری حیلت بزنی
من نزد تو هیچم، زین خبر نگیرمت
تو در کمالی که هیچ و پوچم بکنی
به دل دارم حوضی که بحر عشق تو
نگاهت برآرد سیل غم در وطنی

من در دریای عشقت گریه می‌بکنم
چرا در ((تو)) نبینم حرف از ((من))ی
ضمایر شعرم به وصف تو گشته گم
من و ما و شما همه درهم بزنی
دردم از این که ابیات وصف تو
نزد تو نگفتم یک کلمه سخنی
ای صنم تو شکن لعل مرا به لب
چون شکنِ زلفت شکسته هر یمنی
سوزِ سخن گر به سوزم نرسد
به فغان ز شراره ببر تا عدنی
کفر است که شعرم در فراق یار
با مِی می‌کند مست هر بی‌بدنی
کاغذم که حروفش اشک من است
چو آیینه‌ نشود و وصف تو نی

فرداد یزدانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.