باز در دالانِ ذهنم نفس غوغا می‌کند

باز در دالانِ ذهنم نفس غوغا می‌کند
می‌بَرد با خود خیالم، غرقِ رویا می‌کند

چشم را می‌بندم و دستم به دستش می‌دهم
از پلیدیها برایم جشن برپا می‌کند

پیشِ چشمانم چو یک مَشّاطه با صد آب و رنگ
چهره‌ی زشتِ هوس را خوب و زیبا می‌کند

در مسیرِ تیرگیها مثلِ دزدی چیره‌دست
می‌رباید عقل و هوشم را و اغوا می‌کند

عاقبت با اینکه می‌دانم کجا خواهم رسید
او مرا با زیرکی راهی به صحرا می‌کند

در میانِ نعره‌های سرکشِ این اژدها
ناله‌ای در گوشِ من آرام نجوا می‌کند

در وجودم کشمکش بارِ دگر آغاز شد
خیر و شر در باطنم بی‌وقفه دعوا می‌کند

باز هم پیروزِ این میدان شده ابلیسِ نفس
سخت و محکم بندِ پایم را به دنیا می‌کند

تن به صحرا می‌دهم آخر ز صحبتهای او
ناگهان ترکِ منِ حیرانِ تنها می‌کند

بارِ سنگینِ گناهم شد دوچندان و دلم
بهرِ توبه باز هم امروز و فردا می‌کند

حمید گیوه چیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.