چنین تلخ است دورانم که ز عالم پریشانم

چنین تلخ است دورانم که ز عالم پریشانم
که سرتا پا پر از دردم،دوایم چیست؟نمیدانم

امیدها گشت بی بهره ازین تقدیر پشیمانم
که خود بر خود جفا کردم،چرایش را نمیدانم

دو چشم بر آسمان دوختم خدایی را نمیبینم
ز خود بر خود پناه بردم،خدایم کو؟نمیدانم

درونم را نمی دانند گرفته درد گریبانم
مرا دیوانه میخوانند،صلاحم را نمیدانم

بهشتم را نمیابم به مرگ خود شتابانم
چو دوزخ است ایامم،گناهم را نمیدانم

مهدی سنایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.