دلی نمانده زِ من برای بیقراری ات

دلی نمانده زِ من برای بیقراری ات
زِ هوش برده مرا، همه ی یادگاری ات

آن شالِ مشکی ات ،تا خورده در کِشو
با من چه میکند ،عطر ِ لباسِ تو؟

من مانده ام که شب مهمانِ من شوی
در خوابم آیی ُ،رویایِ من شوی

اینجا یقین اندازه ات نبود ،
رفتی که رفتنت،
اینگونه ساکتم نمود...

با من بگو تو از،، این راه دورِ دور
من طاقتم کم است ،طاقت بیارم من چجور؟

سپیده امامی پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.