او، غبارِ غروری ست پوچ

او،
غبارِ غروری ست پوچ
که در اندیشه،
باد را گز می کند
و از ریشه،
آرزوهایِ هدر رفتۀ قرن هفتم را،
در ساغرِ خالیِ خرد،
حظّ

او،
خیال را بر،
طلایه داریِ تاریخ می نشاند
قیام کرده،
از قلّۀ عُباد به قعرِ قیاد
تا هستیِّ حق را،
به پستیِّ حماقت بکشاند


او،
ایمان در دستانش،
وعده ای ست بی فیض
که ریشه دارد،
در غده هایِ غیض

او،
میراث دارِ هزار سالۀ ریگی ست،
در کفشِ شعور
منادیِ نحله ای نا فحل،
از گذشته هایِ تاریک و دور
پیام آورِ زجری،
از زندانِ زندگی تا تهِ گور

او،
آزادگی در ذهنش،
مچاله ای ست پر از چاله
حتّا،
آرزویی ست،
مستحقِ سطل هایِ زباله

ما را ببین،
روشن فکرانِ تخمۀ تاریک
فلسفه بافانِ فطیر،
با فرضیه هایِ باریک
چگونه بر خرگاهِ خرافه،
خیمه زده ایم
و بر آتشدانِ خاموشِ خرد،
هیمه؟
چگونه بر چهرۀ دروغ،
پرده کشیده ایم
و بر زندانِ هزار بارۀ فهم،
نرده؟
چگونه چاره را،
در چهچههِ خوانی چموشانِ چغر
چرانیده ایم؟
چگونه تکرار می شویم
باری بر دار و،
باری چون دار

منتظر خورشید نباشید
در سرزمینی که چراغِ عقل،
نمی افروزند
اما در تبِ تربتِ خاموشِ غریبه ها،
با شعله می سوزند


امیر ابراهیم مقصودی فرد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.