حسّت درون سینه برایم چه آشناست

حسّت درون سینه برایم چه آشناست
حالت شبیه حال کسی شد که بی پناست

چشمت به انتهای مسیری که سر شده
چشمی هزار مرتبه هر روز تر شده

دستی که سرد تر شده از لمس دست هاش
یا صورتی ست زرد تر از برگ ترد راش


پایی که نیست تا بتوانی به رفتن از...
جایی که شوق خاطره دارد دل و تن از ...

در گونه های زرد و به سرما گداخته
پر بود از اخرین رخ بیمار باخته

از عمق چشم ها شده خیره به دور دست
از پشت پیچ هایِ یکی توی راه هست

از اضطراب خواب و خیالی که بود و نیست
از لمس حس تلخ محالی که بود و نیست

از شانه ای که سر بگذاری به روی ان
از عطر تن که دل بسپاری به بوی ان

دل دادنت به دل به توان گریستن
جان دادنت به او به بلوغی که.... هیس... تن

هی زمزمه درون تو هی هی تو کیستی
رازی که رفت رفت به پایان نیستی
گم بودنت دران به گوشه ها ی چیستی
وقتی نشستی و به خودت هی گریستی

آخر به خود نیامده دیدی که نیستی

برهان جاوید

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.