خسته از بیشه‌ی احساس شدم

خسته از بیشه‌ی احساس شدم
عاجز از کلبه‌ی این دهر شدم
نیست در شهر کمی رنگ خدا
نیست در برگ کمی آب روان
باغ زیبایی شهر
خالی از دار و درخت
دشت دیباجی شهر
تهی از پود و نخ است
مردم از دست گلی می‌رنجند
هیچکس ناروَنی را
لب یک جوی سیراب نکرد
هیچکس حرف دل زاغچه‌ای را نشنید
پشت هر پنجره هم
خبری از گل نیلوفر عاشق ها نیست
روی هر شاخه‌ی بید
حرفی از چهچهه‌ی بلبل نیست
مرگ دریاب مرا
تو مرا خانه‌ی امنی هستی
تو مرا یار و پناهی هستی
در دیاری که پر از ناباب است
به که باید دل بست؟
به کجا باید رست؟
تو همان شهر و دیاری هستی
که در آن رنگ صداقت آبی است
که در آن زینت شب
روشنی ستاره است
که در آن بانگ امید
خش خش برگ گل رازقی است
عاقبت مرغ دلم
می‌کشد سوی و تو پر
و در آن روز کسی یاد مرا نیست به سر

مهدی مزرعه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.