دل ام گرفته...

دل ام گرفته...
از این زمانه ی قهر آلود
که در هیچ کنج جهان اش
رفیقی
نمی شود پیدا.
که زخم های به جا مانده از توحش دنیا را
به دست های مهرانگیزش
مرا دهد تسکین

دل ام گرفته...
از این سکوت موج افکن
که روزگار را
به خواب فرو برده سنگین.


دل ام گرفته...
از این کابوس
از این خواب های سیاه
که مرا به اعماق تاریخ می برد
بی شک

دل ام گرفته...
از این آسمان خالی رویا
که ماه و ستارگان اش
به پشت بام خانه ی ما
لبخند نمی پاشند

دل ام گرفته...
از این ژاله های بی موقع
که امان ام نمی دهد
که نگاه ام را
به سمت اسکله ی آرام چشم هایت بچرخانم

دل ام گرفته...
از شاخه های به هم تنیده ی غربت
که مرا به شبهای تاریک عاشقانه می برد

دل ام گرفته...
از زنگ های پی در پی تلفن
که هیچ گاه در پشت آن ها
صدای تو شنیده نشد

دل ام گرفته...
از این زمانه ی سرکش
از این رهگذار دره ی تنهایی
از این شکوه گریه های دلتنگی
و آن دمی که تو
میزبان جشن اشک ریزان شان نخواهی شد

دل ام گرفته...
از این زخمه های پی در پی
که زمانه بر پیکر زمان می زند محکم

دل ام گرفته...
از این سخره های سقوط
که با خویش می برد دشمن
که بچرخد میان مردم مست
برای چرخش افکار خسته ی دلدادگان شکست

دل ام گرفته...
از این مردمان شب زده، در بستر سحر
که خواب بر افکار شان زده زنجیر منزجر

دل ام گرفته...
کجایی؟
سکوت پرمعنا
شکوه جاده ی تقدیر
و ای بندر آرام چشم های شکیبا
که در برابر عقل های شگفت
می زند فریاد

دل ام گرفته...
کجایی؟
نمی آیی؟
ببین که جسم لاغر و بی جان من هنوز
بر موج های سهمگین دلبستگی ات
سوار قایقی از جنس دلهره های طوفانی است
طعم تلخ شکستن بشقاب های سفالی را
در دست های زمانه
به تصویر کشیده است

دل ام گرفته...
کجایی؟
کنار ساحل آرام رودخانه ی تقدیر
و یا میان نخل های یک جزیره ی متروک

دل ام گرفته...
از این روزگار یلدایی
از این نگاه خشم آلود
از این شکوه تنهایی
که در نگاه حزین ام، غریبانه هویداست
شکستن گل واژه های تماشا

دل ام گرفته...
اما ...
مثال آب
نغمه سرای کویر چشمان ام
برای اشک های سپیده
به شانه های مه آلود.


حسین احمدپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.