وفا را من بیاموزم ز سنگی

وفا را من بیاموزم ز سنگی
که آغوشی به سمت آب دارد
چنان دریا زند ضربه به او که
ز دانش مقصدِ غرقاب دارد
ولی دریا درونِ سنگ جایی
به نام عشقِ بی مرداب دارد
نشد سنگی درونِ او گرفتار
ولی از غم رهِ سیلاب دارد
گرفتارِ صدای موج و دریا
چرا سنگی شه و ارباب دارد؟
ز فانوسی که پرسیدم جوابش
بگفتا دیده بر گرداب دارد
ز خشمِ موج و دریا می هراسد
ز طوفانش بسی ارعاب دارد
وگرنه این سکوت از روی دل نیست
ز نابودی خود ارعاب دارد
بگفتا دیدنِ مهر از سر ترس
درونِ ظاهری اعجاب دارد
چرا فردی مطیعِ فردِ دیگر
مگر انسان چو سگ ارباب دارد
مطیع موج و دریای درون باش
شجاعت جز خودش ارباب دارد؟
نشد برده هر آنکس بود آزاد
درونش گوهری کمیاب دارد.


پوریا معصومی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.