میرود دل در هوای با تو بودن با غروب

میرود دل در هوای با تو بودن با غروب
وه چه دلگیر است ساحل بی تو با دریا غروب

جز تو اما هیچکس از زخم من آگاه نیست
خلوتی بر می‌گزینم با خودم تنها غروب

کاش بودی و دمی در چهره ات گم میشدم
دست در دستت نهاده با تو بی پروا غروب


لحظه‌ای که رنگ دریا پرتقالی میشود
روح و جانم گُر بگیرد بی رخ ات اینجا غروب

بیکران ساحل چشم تو دریایی تر است
پلک را بر هم مزن در موجها حتی غروب

لحظه ای که موی افشان میکند با دست باد
از تو می پرسم دل آیا میشود زیبا غروب

کار من هر روز با امواج صحبت کردن است
می تراود شعرهایم باز در فردا غروب


علیرضا حضرتی عینی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.