کفترم رفت و به راهِ هجرتش

کفترم  رفت و به راهِ هجرتش
برگِ جانِ خسته ام  را  باد  برد
آخر آن معصومِ بی احساسِ من
شاخه ی  قلبِ مرا  از  یاد  برد
کرمِ ابریشم  به دستانم  تنید
ماه‌ها  همسایه با  قلبم نشست
عاقبت از پیله اش سر خورد و رفت
بر گلِ روئیده ، بر شبنم نشست
یک نسیمِ آهسته در گوشم شبی

از غم آواره گی اش  گریه کرد
خاستم  گیرم در  آغوشم  ولی
رفت و بی برگی به دستم هدیه کرد
بعد از آن سرما که گفتم با شما...
سبز و محکم ایستادم پس چرا ؟
سخت بود و ساده بخشیدم  ولی
از  تبر من  کینه دارم  پس چرا ؟
جسم سختم را تراشیدند و جان
بر  تنِ  آن نو تَبر چون ساقه  شد
جانِ من بر زخم هایم حمله کرد
بدتر از صد دشمنِ صد ساله شد

سحرفهامی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.