از خدا پرسیدم زندگی یعنی چه؟

از خدا پرسیدم
زندگی یعنی چه؟
از خدایی که خود اندیشه ی من بود
میانِ لحظه
و همان لحظه که اندیشه مجالم را برد
در میانِ رودی
که تماماً ز خدا پر شده بود
آن خدایی که در اندیشه ی ماهی ها بود.
آنچه اندیشه ی آن ماهی بود
زندگی را پر ز اکنون می کرد
زندگی آبی بود
آبی تر، از سرخ
در درونم که به اندیشه ی او پرداختم
زندگی قرمز شد.
با خودم می گفتم
زندگی رنگ ندارد
چون که از رنگ پر است
هرچه باشد زندگی
رودی جاری است
که ز سرچشمه ی مرگ
به خودش برگشته
زندگی چرخش خود خواسته ی خود بوده
که در این آبادی
که وجودی از ماست
به خودش رنگ سراپا ز تفاخر داده
رنگی از آبی و مشکی
تا سرخ
که همان رودِ درون من بود
من که هرچه دیدم ز خدا پر شده بود
شاید این اندیشه
باورِ زندگی من بوده
زندگی اصل تضاد است
که در این وحدت اندیشه ی خود غرق شده
تا که در قعر همان رود
به وحدت برسیم.
ای که آنکس که در اندیشه ی وحدت بودی
این پیام من دیوانه به توست
بنگر رنگ تضاد
تا به وحدت برسی


پوریا معصومی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.