حال و روزم شد خراب و سرنوشتم شد تباه

حال و روزم شد خراب و سرنوشتم شد تباه
فاصله افتاد بین یار من با روی ماه
گم شدم با خاطراتم در مسیری دوردست
مثل یک سوزن که افتادست در انبار کاه
بی قرار و شرمسارم ذهن ِشاعر مسلکم
عاشقانه می سراید عشق را با اشک و آه
گرچه بسیارند صاحب منصبان ماهروی
فرق دارد ماه من با ماه گردون در نگاه

با همان طرز نگاه سوزناک و دلفریب
شهر شد تسلیم و خون مردمانش هم مباح
شک ندارم روی حرفم پافشاری می کنم
می پرد هوش از سرم از چاله افتادم به چاه

محمد منصوری بروجنی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.