این همه فزیاد که غم ها را مخور
دنیا ارزش ندارد نازنینم غم مخور
اعتباری نیست زین ایام زود گذر
خنده بر لب ها شکوفا کن غم مخور
بهرام معینی
دل به دست سفر دادم، بازم راهی ایستگاه
جای گلولهی آخر، عشق تو توی خشاب بود
ایستگاهی پر از خداحافظی نابود
بلیتم دست خودم، دلم ولی تو تب و تاب بود
سفری دور و دراز، با تو اینجا خداحافظ
واگن سرد و خالی، دلتنگی من یه عذاب بود
ساعتا میزدن، وقت رفتن فرا میرسید
دست تکون میدادم، ولی دلم جنگ و جدال بود
روی شونههام یه بار، از دلتنگی سنگین
هوا معطر به دود، دلم گرفتار تو غبار بود
پنجره بارونی، تصویر تو میافتاد
چشم تو چشم من، آینهای به انتظار بود
روی صندلی خالی، هنوز عطر تو مونده
صدای قهقه رفتن، توی گوش من انگار بود
قطار میلرزید، دلم اما بیشتر
اون گلولهی آخر، به جون من اثر داشت یا به قرار بود
هنوزم توی ایستگاه، یه صدایی میپیچه
مث خندههات، که یادگاری جا میموند و آزار بود
میدونستم باید برم، تو نظر به راه بودی
زندگی قطار بود و عشق، تنها مسافر خوب این سفر دشوار بود
مسعود مالمیر
در میدانِ رزمِ شبانه
پشتِ سیمخاردارِ نیرنگ
روی مینهای پنهانِ ریا
آخرین امیدِ فریادم
خمپارهی سکوت است و بس.
عبدالمجید حیاتی
تو فصل گفتنی هایی
یه دریا کوه تنهایی
همیشه از من و مایی
همیشه درد دل هایی
...
یه کوه شعله اتش
یه قرنی با مسیحایی
حدیثت عشق و لبخندی
به جای من تو اینجایی
...
دیگه باید عاشقت بودن
در این عشق رویایی
به فرض عاشقی بودن
تو فرض یک شب و ماهی
....
به درد این زمان خوندن
تو دل میمونه رسوایی
که عشق تیشه هم دارد
تو باش سنگ تنهایی
...
فقط تنها ترین باشی
نشونت درد دلهایی
بگی دریا دریا دریا
تو اوج کهکشونهایی
...
بگی صحرا صحرا صحرا
در این فصل سرمایی
بگی غمها غمها غمها
بگم امان از درد تهایی
...
به چشمم قطره اشکی
تو قلبم داد اینجایی
ولی این شعر شیرین است
چون در سربندت مولایی
سیاوش دریابار
کاردش زدیم
خونی برنیامد
تلخ کردیم کامش
خشمی برنیامد از ماتم
پر کردیم کاسه اش از تردید
پرهیزی در نگرفت
سوزاندیم حاصل های اطرافمان
عمیق کندیم
پوست زمین های عبرتمان
تونل هایی از ندامت
آنجا که زوزه ی گرگ ها
دریدند عظمت درّه ها
در خاطرمان نمی آید
چگونه چمباتمه زدیم
زیر قبای نزارمان؟
چرا نترسیدیم از پیروزی؟
مابردیم؛در قمار آبادی جنگی
از نژاد کدام وجدانی؟
ما خمار دیار اشکباریم
و نخل های سوزانیم
خرمای خودداریم
باز نخواهد شد
این پیله های کینه ای
حاری زندگی اجباری
خاری انصاف دادگاهی
گره اخم های اسیری
مجروح نالایق بی عاری
وقتی نیست آگاهی
غمگین باید، ذوق روز آزادی
خنده زیباست ولی می دانی
درد دارد این همه گرفتاری؟
می گردیم به دنبال طنابی
گره خورد به دور گردنی
اکنون که سرمست سبزترین تکه خاک وطنی
می بینی این گلوله های بر دیوار
و تفنگ های سر پر از دیندار؟
نشانه گرفته اند قلبم را
ندارد دنیا نیازی
دگر به آدمی،خوبی
ندارد انتخاب دیگری
بین من و تو
تو بمانی بهتری
فاطمه زهرا یزدانی کچویی
نگاه اولت به من چقدر شاعرانه بود
سلام آخرت به من عجیب عاشقانه بود
نشسته ام به گوشه ای،چه زود رفته ای ز دست
گلایه های رفتنت همیشه بی بهانه بود
نخوانده ای تو از لبم حکایتی زِ عاشقی
به دفتری نوشته ام که عیب از زمانه بود
نمانده طاقتی دگر، غمت همیشه با من است
صدای ناز تو چقدر شبیه یک ترانه بود
به یاد آن شبی که رفت،خراب و بی کـَسَم گذاشت
نگاه من به چشم او ،نگاه عاجزانه بود
به کوچه باغ زندگی غریبه مانده ام و کاش
غزل سرودنم و عشق، حدیث جاودانه بود
دکتر سجاد فرهمند
وقتی تبسّم می کنی در خود مرا گم می کنی
گویی که اقیانوس را غرق تلاطم میکنی
علی باقری
تو در فرازی ومن در نشیب
در بالاترین افقها تو روشنی من،
تنها در پایینترین لحظههای نشیب من.
افقی نیلگونت تاریکی و ظلمت را واژگون هر آن در پایین ترین لحظه هایم که باشم
در نیلگون آسمان، تاریکیها را واژگون کنم،
پایینترین لحظههام، زیر سایه ظلمت من.
تو چنان همگون در شرایطم مهمان، همخوان همنوا زیر سایه ظلمت من
در هر شرایطی، تو مهمان همواره من،
همخوان همنوا، زیر سایه ظلمت من.
وجودیت را همیشه دلم خواستگاری می کند از هر گوشه وکناری ساز ودقلی بر پا می کند
در هر گوشه این جهان پهناور تو همسفر با دلم شدی
در پهنای این جهان، تو همسفر دلم شدی،
با دلی پر از آرامش و زیبایی خواستههایم.
مرا تنها نگذار ، مرا با خودم رها نکن ، مرا با خودت به مهمانی اهل صفا ببر
تنها نخواهمت گذاشت، با خودم ترک نمیکنمت،
با خودت به مهمانی اهل صفا میبرمت.
جازبه جذبی تو ، اسیر نوبتم گر مسیر مثبتی همسو شوم.
جاذبه تو، اسیر نوبت من شده،
اگر مسیر مثبت راه یابم، همسو میشوم.
یادم ده با توبودن را یادم ده در قالب بی وزنی سبک بار همسفر شوم
یادآور با تو بودن را، در قالب بی وزنی،
سبک بار همسفر شویم و در دل آرامش بیابیم.
راه را باز کن نور رحمتت همسوی تو بی نیاز شوم
راه را باز کن، نور رحمتت همسوی تو شود،
تا بینیاز شوم و در آغوش بخشش تو ساکن باشم.
دلم هر لحظه می تپد برای تو ، بدنبال فرسنگها راه نمیگردم ترا هر گونه که هستی می پرستم
دلم هر لحظه برای تو میتپد،
بدنبال فرسنگها راه نمیگردم، ترا هر گونه که هستی میپرستم.
هوشیاریم ده ، از خط بلا دوریم ده، هر جا که می روم یاریم ده
هوشیاریم را نگه دار، از خط بلا دوری کن،
هر جا که میروم، باری از پاکیزگی بر دهانم.
یاریم ده یاریم ده
یاریم ده، یاریم ده،
در سایه یکدیگر، دل به دل شده.
شادم روزی که هر جنبنده ای هیچم با خود به خاکش نمیبرد
شادم در روزی که هیچ جنبندهای، خاک خودش را با خود نمیبرد،
همگان در همدیگر باقی میمانند، در یک اتحاد جاودانه.
روز رستاخیزم رها جنبندهها از خاک برخاسته و زندگی جدیدی آغاز میکنند. بر آنها خیرمقدم و رستاخیزی خوش بحالتان.
اصغر نظری