خوب باش
بگزار نابودت کنند
بندگان بی خیر خدا فراموشت کنند
خوب باش
بگذار بگذرد
زندگی خوش و ناخوش بگذرد
خوب باش
بگزار بخندند
راه غضها را ببندند
خوب باش
چون خدایی هست
با همه بزرگی به فکر ماهی هست
با همه بزرگیش رزق یه مورچه را فراموش نمیکند
ما که بنده اش هستیم
@@@@@
وقتی تو یه جاده میافتد دنبال تهش نباش
اگه مقصد معلوم بود
خیلی ها نمیرفتن
خوب اگه بناش درست باشه
انتها نداره
ولی اگه هوس باشه
زود باید دور زد
@@@@@@
و در دوران ارشدم
دانشجوی را دیدم
که درس را رها کرد
و
رفت
خراط شد
و میگفت
دیگر
علمی نیست که با ثروث مقایسه اش
کتم
و داشجویی بود که مردی پولدار خریدش
و مالک پولش شد
و علم تنها ماند
سیاوش دریابار
برای یادگاری، اینجا
کویی آقا...؟
که عکس عدالت را
قاب
گرفته اند برای زاری
وَ، جسمِ حقیقت را
از آب؛؛؛
محمد ترکمان
حساب کارکجاست ودیار خار کجاست
بهشتو نارکجاست و سوار دار کجاست
ببین چه میشنوی بگویم از در عشق
ز شهر عشق تو بیا شب قرار کجاست
سپیده از دل خود بگو به عاشق پاک
رسیده ام بتو من حدیث یار کجاست
بغنچه سلامی از آن سلاله جان بدهم
بخنده بچینم از آن لب شکار کجاست
منم به خاک درت به سجده گر بشوم
نماز عشق منی صفای نگار کجاست
به یاد جعفری ات بکن تو گریه حزین
توروح وجان منی رفیق کار کجاست
اگربه قصد عذاب کنی تو ترک سخن
که من خود سخنم اسیر بار کجاست
علی جعفری
ای آب روان که صد مرادی ای اصل همـــه نکو نهادی
شد زنده زتــو تمام موجود از روز ازل هر آنچه را بود
ای مظهر پاکــی و صفا خو ای معدن مهر تو مهرمی جو
ایزدکه چنین صفت تورا داد پاکی به جهان نموده دل شاد
از ابـــــرعطا تو بر زمینی ای آب روان نکــو ثمینی
صدلطف زتوبه خاروخاشاک چون آمده ای زسوی افلاک
سر شاد شــــود دل گیاهان هم شاد شـــود روان انسان
هرزره طمــــع به آب دارد کی تشنه ی آب خواب دارد
بنگر به زمین گشوده دستان چون دست نیاز حق پرستان
ای آب روان نمـــــا ترحم بر خاک زمین و مـال مردم
سیراب نمـــا زمین زرحمت ای آب روان کمـــال همت
منصور مقدم
ساعت کوکی ام از من باتری می خواهد
بناچار
تار را برداشتم
تا بنوازم سکوت رفتن را
صدای تار هم صامت بود
اگرچه بنظر خوش نوایی بود
در آلبوم خاطرات
لبخندهای معصومانه کودکی ام
به یغما رفته است
الحق که دنیا طرار ماهری است
رضا کشاورز
زمستان شرمنده
برفی ندارد که بپوشاند
ریخت و پاش پاییز را
علیرضا سعادتی راد
نیاز دارم که شدیدا فریاد بزنم
ولی نمیدانم برسر کی
فریادی پر از جنون
فریادی که با آن تمام رگ های سرم غافلگیر شوند
واز حالت گنگی و گرفتگی رها
فریاد بزنم و تخلیه کنم درد را از چشمانم
فریاد بزنم
وبگویم که دگر کسی غیر خودم نیست عزیز
فریاد دگر بار دگر بر سر خود
که بریزم ز سرم هر چه غم است
ودر آخر برسم من به سکوت
خلوتی کنج دلم با دل خود.
الهه اسماعیل پور
ایمان داشته باش
شبیه باران
یا هر آنچه زندگی بخش است
چتری بیاور...
در این نزدیکی
دختری به هوای باریدنت
نفس های آسمان را می شمارد
سهیلا عزیزی