ساعت به وقتِ شکستن
و
به عصب رسیدن الماسِ بدلی
موقعیتِ
تیغ و مویرگ های کتاب
در پارگی هایِ شب اُنس
و خونریزیِ نامه های خوانده نشده
زمان به وقتِ آمالِ منهدم
شده
اندیشه هایِ هلاک شده
و سقطِ نطفه های پر پر شده
از وعده های افراطی...
چه سفاکانه خودت را بغل کردی
از نحیفِ چهره ی فرتوت طغیانگرم
بالا کشیدی
و پشتِ فلسفه های کاغذی پنهان کردی ...
زهره تاجمیری
در هجمه سکوت دیوارها
در بی تابی زلف پریشان در دست باد
در سکوت وحشت انگیز اتاق
در به هم کوبیدن قاب پنجره
کور سوی نور چراغ نفتی
زوزه ی تو امان باد در گوش حیاط
نوای ضعیف بوف کور
در پس شاخه های چنار
آن طرف رقص جنون آمیز مترسک
وسط معرکه جالیزها
رعد و طوفان و صدای هولناک
سرخی آسمان لاجوردی
کلبه ای که آبستن وحشت است
و دیاری که آماج هجر است.
سحر کرمی
دیرگاهیست که ماه در قفس است
مثل روحم که ز دل زندانیست
یک خیال خام در رهایی ها
سیلی از امواج طوفانیست
در هوایی چنین مه آلود
صحبت از دلخوشی ها بی رحمیست
دیرگاهیست که در خلوت شب
سهم مهتاب هم تنهاییست
بر تل ویران آرزوهام
خبر بودن و رسیدن نیست
در هجوم وحشی خاطره ها
این سکوت سرد، مرگ پنهانی.
نیر صفری
همیشهی خدا زمستان سرد است
اما تو بر موهایت شانه میکشی
و برای خودت آواز میخوانی
گمانام یک لحظه دیدم
آنچه نقاشها دیدهاند
زنی نیمی دلباخته به خود
نیمی دلباخته به جهان
طاهر شامی
تمام آسمان ابریست دلم باران میخواهد
درون سینه طوفانیست کمی رگبار میخواهد
هوا سرداست میلرزم دلم آفتاب میخواهد
دلم مردابی است تاریک؛ همی مهتاب میخواهد
صدایی بر نمی خیزد سکوتی حزن انگیز است
دلم یک قله ی یک کوه کمی فریاد میخواهد
بده ساغی شرابت را بریز وباز مستم کن
که این بیچاره گه گاهی می انگور میخواهد
بده قاضی رایت را خلاصم کن مشتاقم
دلم چند سال زندان و کمی شلاق میخواهد
گمانم عقل ذایل شد چه از دیوانگی خوشتر؟
که این دیوانگی امد دلم زنجیر می خواهد
عمیقا خسته ام بی عشق و افتاده ام بیمار
دلم یک خواب طولانی کمی آغوش میخواهد
بلی در باغ رویایم بسی پاییز طولانیست
دلم یک باغبان یک گل،درخت سیب میخواهد
هنوز عطر تنش باقیست کنار میز صبحانه
دلم یک استکان چای و پنیر و نان میخواهد
تماشای رخش چون ماه ازاین فاصله زیبانیست
دلم یک نردبان ،یک بام دلم دیوار میخواهد
به یاد خاطرش بودن به از بودن با اغیار
دلم یک کلبه چوبی کنار یار می خواهد
برای رفع این تردید، کمی امید می خواهد
دوخط سعدی یا حافظ دلم خیام میخواهد
محمد بهرامی
نگاهت
کشف شرابی بود
که هرگز تمام نمیشد
از آن نوع که
پسران بالغ مناطق محروم
آرزو میکردهاند
اما من تو را
قبل از نگاهت
قبل از کشفات
و حتی قبل از تولدت
مست بودهام
علیرضا غفاری حافظ
همسفر شو با من ای درد آشنا
آن طرف تر در دیار دردمندان
مرزهای آفتاب ناپیدا شده
نوش داروی این زمان
در پیاله های شوکران
با اشک های سرخگون
شد مرگ های بی زبان و بی خراش
با سوزهای غریب
افتاده در خط رحیل
تا قیامِ ، یک قیامت
این خروش شعر
باقی ماند
در بُن های سکوت واژه های شاعران
سپیده رسا
برایت بار دیگر نقشه دیدار خواهم چید
بسمت ناامیدی بعد از این دیوار خواهم چید
هلا ای خوشه ی لبریز شهد کام سرمستی
تو را از تاک های ترد لاکردار خواهم چید
من از جاماندگان شهرک متروک تاریخم
که طاق آرزوها از دل آوار خواهم چید
از این پس غصه و غم را فراری میدهم زیرا
بساط درد و محنت را از این بازارخواهم چید
حصار بازوانت را به دور گردنم بسپارد
که با اغوش خود گرد تنت دیوار خواهم چید
برای آنکه از تاراج طوفان در امان باشی
کنار خرمن بابونه هایت خار خواهم چید
مگر یکبار دیگر فرصت عمری دهی ما را
هزاران بوسه از لعل لب تبدار خواهم چید
اگر سر رشته زلف تو از دستم رها گردد
عنان خویش از دنیای بی مقدار خواهم چید
علی معصومی