در خاطرات قدم می زنم

در خاطرات قدم می زنم
دردها را وارونه می دوم
دست مریزاد
تو‌در هر نقطه از ناکجاهای من
میان این همه طعم ورنگ تکراری
هنوز حکم نوبرانه را داری


نازنین رجبی

دردی می شود ،سبز

دردی می شود ،سبز

فوران باورهایم ، در فرود های نگاهت

بی هیچ پرده ای ،ساز می شوم

محفل ،مزخرف زندگی را ...

و الفبای شعرهایم را آروغ می زنم


در تمثیل ، تقارن و تضاد

در جدال پر همهه ذهنم

آرام در تنم جای می گیرم

(و)شانه هایم که می لرزد

رسوخ می کند در دهلیزهایم

هنوزهای ، نشکفته ،گلایه های نرسته

اما باز غرور تو کال می روید

دلتنگی این باغ را ...

رویشی دیگر در من

در جریان است ...

اقبال طاهری

از آن جنگل فقط اَلوار مانده

از آن جنگل فقط اَلوار مانده
همه رفتند و تنها خار مانده
از آن دریاچه زیبا و شاداب
فقط یک برکه بیمار مانده


ابوالقاسم کریمی

بد است اندیشه هایی که سراب داشت

بد است اندیشه هایی که سراب داشت
ای کاش کویر دلت هم کمی آب داشت
ماچون حسودنیستیم وباادب گفته ایم
خوبی بدیگران هم ببین جواب داشت
با عشق در عمل باشو تعامل برتر است
زندگی را غیر ازعمل طعمی خراب داشت
ما نمک خوردیم هرگز نمکدان نشکنیم
ماکه عاشق بودیم رندان خطاب داشت
گر به نفرین چون شود شیطان رواست
فکرهایش همیشه کینه ای برآب داشت
مازپاکی زیستیموچوب پاکی خورده ایم
جعفری درروزگارش عالمی نایاب داشت


علی جعفری

دلم گرفته هوایش هوای دلتنگی‌ست

دلم گرفته هوایش هوای دلتنگی‌ست
صدای نم نم باران، صدای دلتنگیست

دلی شکسته و پشتی خم و دو چشمی تر
همه عوارض این روزهای دلتنگی‌ست

اگرچه دیدنِ تو ،خود دلیل این درداست
دوباره دیدنت اما دوای دلتنگی‌ست

اگر جوانم و مویم سپید،علت داشت
که زود پیر شدن خون بهای دلتنگی‌ست

خطوط صورتم از سن و سال بالا نیست
فقط شمارشی از روزهای دلتنگی‌ست

بدون شک خفه‌ام می‌کند شبی اینجا
پس از تو خرخره‌ام زیر پای دلتنگی‌ست


علی قائدی

دلم را که شکستی

دلم را که شکستی
درد زخمی شد
غصه رنگ دنیایم شد
گریه همراه چشمانم
دیگر راه نخواهم رفت
نداشتن همراه درد است
و باز هم غصه آمد
دیگر به یادت نخواهم آورد
تکرار
تکرار
تکرار


فریبا صادقی

من به شعر ایمان دارم

من به شعر ایمان دارم
به نگاه،بیش از شعر
چشمانت که سرد شدند
شعرهایم گرُ کرفتند و
بی قافیه خاموش شدند


نازنین رجبی

چشم دیدنت را نداشتم

چشم دیدنت را نداشتم
چون نابینا بودم
ولی تو نیز کم سو شدی
چرا که چراغت  بهر روشنایی خشکیده بود
و نه احساسی
برای یک لبخند؛
و چنان در خویشتن خویش خزیدی
که ابرهای آسمان هم
درد اضمحلال را چشیدند
و خدایگان صبر
برای قرصی نان،
عشق را به مسلخ  بردند
و من لباس غم را می پوشم
تا مبادا عریانی روحم عیان شود
و ماه، در پشت ابر نماند
او به سرعت رفت
چون انتظار را حوصله نداشت برای ماندن


رضا کشاورز