گیسو سپید کرده

گیسو سپید کرده
اندر خم کوچه
تنهایی ام
خیس باران پاییزم
روزه دار مسکوت زمستانم
منتظر
بهار وتابستانی
که نیامد

رسیده ام به
آخر فصل امید،
بسته ام کوله پر آه خود
ومنتظر فریاد
کوچم


رحیمه خونیقی اقدم

آمدم تا جان فدایت کرده باشم دلبرم....

آمدم تا جان فدایت کرده باشم دلبرم....

سرمه چشم،خاک پایت کرده باشم دلبرم...

امدم در راه عشقت از سر و جان بگذرم....

جان فشانی ها برایت کرده باشم دلبرم....

آدمی را تشنه ی چشم سیاهت میکنم...

تا که ار عالم جدایت کرده باشم دلبرم....

هر کجایی که روم از عاشقی دَم میزنم....

تا که از عشقت روایت کرده باشم دلبرم...

گو به سلطان تا برایت هرچه خواهی آن کنم...

از تَه دل.. جان صدایت کرده باشم دلبرم...


رسول مجیری

وا مانده ام میان جنگل تاریک زندگی

وا مانده ام میان جنگل تاریک زندگی
از هر طرف می رسد زوزه گرگ
نفسم می گیرد
من نفس های تو را می خواهم

میخواهم که قدم بردارم
ترس با هر قدمم همراه است
هراس با ضربان دل من می بارد
صدای تو را می خواهم

هر قدم پشت قدم های دگر
به امید روزی از فردا های دگر
میدانم..
ایمان تکیه گاه دل غمخوار من است
من صدای تو را می خواهم

بهنام بادپروا

تو نیستی اما ،،

تو نیستی اما ،،
لذت اولین دیدار
باز مرا بی قرارت می کند
...
لحضه به لحضه
با تو حرف ها دارم
به گمانت این دل
به دوری عادت می کند..
...
من و تو
شریک جرم یکدیگر بودیم
هر دو محکوم به تنهائی
بگو ،، باز هم دلت هوای
عاشقی می کند
...
هم جرم
جرم تو را به گردن گرفتم
چه سنگین است
خیال نمی کردم اینگونه
عاشقم باشی
حال بیشتر از قبل
دلم هوایت می کند..

رضا دهقانی

و یادم رفت

و یادم رفت
از شرابی بگویم که در چشمانت
به چله نشسته بود
در آنجا
گوشه‌ای امن بود
کبوتری به بالین جوجکانش بود
قاصدکی می‌رقصید
و چیزی مرا
از شعر بازمی‌داشت


علیرضا غفاری حافظ

تو عزیزترین دختر زمستانی

تو عزیزترین دختر زمستانی
تو زیبا ترین رَز تاکستانی

من در حبس آغوش توام
تو با عطر نگاهم آشنایی


من باشم و تو و دگر هیچ نباشد
آن لحظه و آن حال چه صفایی

من عاشق خنده های توام
تو قشنگ ترین لبخند خدایی

من مشتاق آغوش توام
تو مانند  پروانه رهایی...

بهنام بادپروا

یک زردکوه آزرده ام از خاطرات تو

یک زردکوه آزرده ام از خاطرات تو
دردا گرفتارم از غم و دائم به یاد تو
تو گیسو وا کرده بودی واژگون لاله
رخ بر باد داده سرخی ماه به یاد تو


حاتم محمدی

می نویسم بدانی هر نگاه دهانی دارد

می نویسم بدانی هر نگاه دهانی دارد
خواه راست به چرخد یا چپ
اندکی خیره شدی
تازه از نگاهش پیداست
چشمانت به کدام عینک نیاز دارد
نزدیک بین باید زد
یا از دور برانداز شود
تا ملایم تر به چشمانت نگاه کند
گر ماندی در راه شناخت بهار
فریاد عشق را با عنیک خوش بین ببین
اندکی به قد ونیم قدت آرامش بده
ببین اندیشه پرورش جوجه ز نگاهش می خوانی
تا نطفه پیش از بلوغ شریک شعر عرفان بشود
گاهی پیش می یاد
بدرستی به چپ و راست با عینک طبی نگاه باید کرد
تا فریاد هر پلک زدن برگوش برسد
باید خوش بود نه به ناخوشی عادت کرد


منوچهر فتیان پور