و تو روزی بر خواهی گشت
که دیگر امیدی نیست
و این تنهایی
سنگ مرمری را
بد در آغوش گرفته است
و تو غباری را شاید خواهی شست
از سنگ سرد زمستان آلود این تنهایی
بلکه از رد پای حسرت انگیز مه آلود
تو مانده است،
دیگر نه آهی مانده
و نه راهی ،
نه حسرتی باقی مانده
و نه پایانی که انتظارش بوده ای
از تو همان
رد پایی خواهد ماند
که در میان خروار ها نا امیدی،
بلاخره به خاکم خواهند سپرد
ولی برای تو
شانه ای هم برای گریستن نخواهدبود
و نه قلبی حتی برای شکستن
این تنهایی هم باقی نخواهد ماند
و تو این دلخوشی را
با تبسمی از میان برده ای.
این هم شاید ترفندی
از یک خواستن بوده باشد.
حاتم محمدی
اگرچه سخت مغروری، مدارا میکنم با تو
هوای عاشقی را خوب، معنا میکنم با تو
تو خورشید جهان افروز رویاهای من هستی
شبم را غرق در امید فردا میکنم با تو
اگرچه یوسف گمگشته ی کنعانی ام اما
خودم را عاقبت یک روز پیدا میکنم با تو
به شوق همقدم بر ماسه های ساحلی بودن
دوباره عزم رفتن سوی دریا میکنم با تو
صدای پای تو با موجها زیباترین شعر است
دلم میلرزد از شادی و غوغا میکنم با تو
تو فروردینی و صد باغ گل از شوق میرقصد
به جشن عید نوروزی که برپا میکنم با تو
منم عاشق ترین عاشق، تویی زیباترین معشوق
به شعرم یادی از مجنون و لیلا میکنم با تو
غزلبانوی نوری هستی و دلدار بی همتا
جهان را غرق شور و شعر، زیبا میکنم با تو
آرمین نوری ارومو
جاده بارانی
آسمان ابری
دل خسته وغمگین
پشت پنجره مه گرفته...
زهرا نمازخواجو،بیتا
وقتی که بیماری من سرمنشأش چشمان توست
حاشا اگر درمان کنم این درد خوش سودای خویش
محمد مهدی پاسبان
قدمی باید زد
زیر این نم نم باران قشنگ
هیچ می دانی تو
حکمت باران چیست؟
اشک هایی ست عمیق
از دل نازک ابر
قصه ی عاشقی ابر و ...
دل پاک زمین
عشق بی آلایش
بوسه هایی ست لطیف
مثل گلبرگ گل سرخ قشنگ
قطره های باران
می زند بوسه به لب های زمین
نور این رعد همان
عشق بازی زمین با آسمان
این همان است که عشاق جوان
حال خوبی دارند
دست در دست به زیر باران
مریم مینائی مارال
همچنان که پرتوهای بامدادان
با بار موسیقی رستگارانهیشان
بر زههای سایههای کشیده فرود میآیند
زیر تشویش پر زدنِ بالهای بیخانمان یک پرنده
اولین جوانه
صاحب سایهی نیمرنگ خود بر زمین میشود
باد
در بیتوتهی رنگینکمان
پشت ابرهای سپید را میخارانَد
و جایی که سنگ
شنواییاش را باز مییابد
گشتارِ خرسندِ برف به آبدانهها
بلورکهای بهار را
از دستان تو رها میسازد.
حسین صداقتی
عجب بازاری
بر پا شده در این شهر
صداقت خریداری ندارد
بازار دروغ و نیرنگ
هست داغ داغ
انگار که دگر نیست
کاسب حبیب خدا
شده اند همه مُرید شیطان
صبح تا به شب
قسم می خورند به الله
تا به فروشند به مردم
جنسای بُنجُل تهه انبار
از کجا آمده
این همه فریبُ نیرنگ
بازارها کشته
این چُنین بی رونق
نه خیری است
نه برکتی
شده همه فریبُ نیرنگ
رحمان امیری
فصل دلتنگی
باران نیاآمد...
برف نیامد...
یادم رفته از اخرین بارانی که سرکش ومغرور برگ های پاییزی را.....شلاق میزد
امروز آسمان..یک ریز وپیوسته غم باد گرفته بود،،ازهمان روزهایی که دوباره نبارید روزهایی که با خودش معلوم نبود....
چند چند است...
.دلش میخواست ببارد..گاهی دانه هایش بوی غصه میداد وگاهی سوز خاطره ها یش شکل هوای شرجی ونفس گیر تابستان میشد.
یقین در این بین عشقش به زمین کم مهر شده بود وآرام نجوا میکرد
ومیدانست جای زمین و آسمان هرگز عوض ..نمی شود و شاید اشتباهی دلتنگ شده بود...
عشقی محال...
درست مانندعشق تو...
باران نیآمد....
برف نیآمد...
تو نیامدی...
وشاید قرنها برای عشق هم... شعری ..نوشته نشود که چون وقتی عاشق شوی ....
سوزی دردی استخوانی
شبیه آسمانی ..دلتنگ وابری وبورانی ...
برای تویی که هیچ وقت ازبوم سپید نقاشی قلبم....پاک نمیشود..............که نمیشود
مهرداد ترابی ابیوردی