خورشید اگر در این شب ماتم فرو نشست

خورشید اگر در این شب ماتم فرو نشست
مهتاب اگر در آینه ی غم فرونشست

دل داده ام هنوز به آن خانه ای که در
پس لرزه های زلزله یِ بم فرو نشست

دریاچه ی ارومیه از داغ تشنگی
در زخم های خاطره نم نم فرونشست

آنقدر آسمان وطن خون گریست تا
در قلب خاک، میله ی پرچم فرونشست

با دست های کودکی اَم کلبه ساختم
اما زمین عاطفه یک دم فرو نشست

آری به زیر پنجه ی آوار زنده ماند
نوری که در سیاهی مبهم فرونشست


عادل دانشی

ستاره وار شکستم

ستاره وار شکستم
خرد و پراکنده شدم
در دریای تاریکی
تقدیر چنین خواست


علی بارانی

ماه زرد مضطرب

ماه زرد مضطرب
در خاموشی شط
گمشده ای می جست

علی بارانی

باز در تنهایی من

باز در تنهایی من
آمدی دلدار شیرین
زنده کردی باز در من
خاطرات خوب دیرین
یاد از آن روزی که خندان
دانه های گل فشاندیم
بر تن سبز درختان
طرحی از دل مینشاندیم
آسمان آرام وآبی
ابر در چشمانمان بود
آنهمه غوغای هستی
غرق در رویایمان بود
شبنم خوشرنگ باران
نقش زد رنگین کمان را
با تو هر شعری سرودم
مینوشتی شعرمان را
آمدی اما صد افسوس
آن بهار تازه پژمرد
آمدی اما دل من
گر نمیرفتی نمیمرد

داود جلالی

هنوزم هم در دل، کمی امید هست

هنوزم هم در دل، کمی امید هست به افتادن اتفاق های خوب و قشنگ
درست مثل چراغی که در حال سوسو زدن است، ولی خاموش نمی شود

فتانه سنکیان

می توان یک آسمان با عشق تو انبوه کرد

می توان یک آسمان با عشق تو انبوه کرد
می توان حتی جهانی در غمت اندوه کرد
می توان با یاد تو شب تا سحر آرام خفت
می توان با شب همی از حرف دل چیزی نگفت
میتوان ماهی شد و یک قطره از عشقت چشید
می توان افسون یک عشق غریبه در دو چشمانت ندید
می توان در یک غروب بی کسی تنها نماند
می توان شب تا سحر، با ماه از عشق تو خواند
می توان جدی گرفت زاغ سر دیوار را

می توان طعنه نزد بر این دل بیمار را
می توان پائیز را فصل محبت بنگریم
می توان ظلمات بین عشق مان در هم دریم
می توان همچون کبوتر زین قفس پرواز کرد
می توان با عشق تو بار دگر آغاز کرد

علیرضا رستگارپور

آسمانِ روز تا به خورشید استراحت داد

آسمانِ روز تا به خورشید استراحت داد
کویر سیاهی شد نور زیر و رو می‌کشید
چشمها از انتظار خسته شدند بستم‌شان
حس ششم حرص روشنی را بو می‌کشید
بیم درونم آتش و رقص شعله‌هایش مرا
چون سرابی این سو و آن سو می‌کشید
سر به بالا چرخاندم ستاره‌‌ای در کار نبود
باد خبیثی از دور مدام هی هو می‌کشید
گردباد سنگینی زبرتر از جنس تاریکی‌ها
درک حجم مرا را سبک به ترازو می‌کشید
پلک‌هایم بی‌اراده باز شد اَه خواب بودم
قفل تعبیرش رمق از زور بازو می‌کشید
عهد بستم فراموش کنم تا مرز هرگز‌‌ ها
تا جایی که زمان فریاد از فراسو می‌کشید
ردپای این خواب روی لحظه‌ها بجا ماند
ترسِ تنهایی مسیر سوی کورسو می‌کشید


مجتبی سلیمانی پور

هیچ وقت اشک های من پنهان نمی ماند

هیچ وقت اشک های من پنهان نمی ماند
و یک روز آشکارا خسته از جان
با تب تند وجودم
پرچین های ذهن را خانه تکانی می کنم
می نشینم لب دریای وجود
زانوانم خسته اند
آغوش می خواهد و من در بغل جا می دهم
سنگ بی احساس را در پهنه‌ ی مرز تنم
یک زوال یک اتصال ،
با هلال نازک ماه
عشق را در کشور دل سَر به راهش می کنم


سپیده رسا