قایق این شکسته بینوا به لنگرگاه نمی رسد

قایق این شکسته  بینوا  به لنگرگاه نمی رسد
دستان خسته  به پارو، زورش  به دریا نمی رسد

چشمان بسته یا چشمان باز چه فرقی میکند
اخر این شب ظلاممم به روشنی فردا نمی رسد

در میانه تلاطم و توفان سرنوشت آواره ایم
بجز تشفیش سامانی به حال خراب ما نمی رسد

دل خواست  به تمنایی تا کوی تو شتابان دَود
از بخت خراب این‌ پای لنگان بجایی نمیرسد

از آینه حال هزاران قصه از فردای روشن  گفته اند
دریغا که جز انعکاس تاریکی امروز، از فردا نمی رسد

شبانگاهان  دل راز و نیازها  با دوست دارد اما
صد حیف که جز سکوتش،  عنایتی به ما نمیرسد


افشار احمدپوری

چه دلپذیر و دلچسب است

چه دلپذیر و دلچسب است
که صبح از خواب برخیزی
چشم‌هایت را آبی بزنی
قهوه ای دم کنی
بعد با یک فنجان قهوه
و تکه ای کیک یا بیسکویت
جلوی پنجره ای بنشینی
که برف
تمامی زمین و درختان را سپید کرده است
و تو با لذت
بر لبه فنجان قهوه نوک بزنی
قطره ای در دهانت مزه کنی
و با پرندگان بازیگوش نوش کنی
آه
آرامش یعنی چه؟
یعنی همین
که تو بی هیچ فکر و دغده ای
دمی را
لحظه ای را
دقیقه ای را
یا صبحی را
در آسایش، قهوه بنوشی
کجا؟
جلوی پنجره ای که
بیرونش، سپید پوش از برف است
کی؟
زمانی که تو یک فنجان قهوه در دست داری
و به پرندگان بازیگویش نگاه می کنی
که دنبال طعمه ی صبحانه شان هستند
و تو هم با گاز زدن ِ کیکی یا نان شیرین
قهوه را
جرعه جرعه در دهانت می ریزی و مزه مزه می کنی
حالا فهمیدید آرامش یعنی چه؟

احمد پناهنده

خواب بودم

خواب بودم
و داشتم با خودم حرف میزدم
فکر میکردم هنوز زنده ام و دارم حرف میزنم
با تو، یا شمایلی از تو
از رفتنت روزهای زیادی گذشته
از همان روز، خودم را به خواب زده ام
کاش دنیا به جای عاشقی، کاسبی را یادم می داد
تا وقتی از کنار کوچه ها می گذرم
دلم بی تاب نگردد
تا زمانی که از سر بی حوصلگی به آسمان نگریستم
گلویم چشم انتظار بغض نباشد
در هوای صدای تو
که این همه گنجشک را دلم رها می کرد
کجای قصه درخت، جنگل سوخته بود
در این کویر پیچیده در هیچ
و من هنوز خوابم
تا صبح یک روزِ دوباره


احسان ناجی

گفتا که برو میوه ممنوعه بیاور

گفتا که برو میوه ممنوعه بیاور
گر جربزه داری ایا مرد هنرور
گفتا که مکن وسوسه ام ای زن خوبم
در کفر خدای دوجهان را تومیاور
گفتا که نه ای عاشق وخالی همه بستی
دیگر نکنم حرف تورا یکسره باور
ازوسوسه زوجه خود مرد نخستین
جوگیر شد کند یکی خوشه ی لاغر
برپا شد ازآن کندن یک خوشه ی گندم
یک قشقرقی عرش خدارا سراسر
ازجنت اعلا به زمین جای گرفتیم
در موج بلا یکسره گشتیم شناور
راضی نشده زن به این نوع هبوط و
رو کرده هنرهای خودش را دوبرابر
چونان دهن مرد ازایشان شده سرویس
نشنیده ونادیده مسلمان ونه کافر
جوراب اگر هدیه ی مردان زمین است
پر واضح وپیدا طلا قسمت همسر
کوتاه کنم قصه ی مردان وزنان را
تبریک بگویم به هرمرد دلاور


علی امیرزاده

نیست جز خیال وصالت

نیست جز خیال وصالت
در خاطر آرمیده ام
از شوق دل گویم اگر
مستانه مستت شوم
از رنج دوریت اگر
خسته و آزرده ام
شوق وصال تو مرا
زده به بی خیالیم


همایون بلوکی

خیابان بوی باران میدهد،

خیابان بوی باران میدهد،با اینکه در همین باران تورا از دست دادم،اما شاید بار دیگر تورا در همین کوچه بارانی ببینم.
شاید آنقدر فاصله بینمان زیاد شده باشد که مرا نشناسی
اما بازهم،برایت دست تکان خواهم داد و در خیالم دست هایت را خواهم گرفت و در قلبم تورا به اغوش خواهم کشید.
اما تو بازهم در خیالم دستانم را ول میکنی و در قلبم از اغوشم بیرون میایی.
بازهم من می مانم تنها

باران
و کوچه خداحافظی ات.

یلدا خستو

وقتی که روی زخم دریا نمک پاشیده اند

وقتی که روی زخم دریا نمک پاشیده اند

ونهنگ ها ازین زخم به جان آمده اند
واز عمر گران می گذرند

وقتی که دل،از پس آشوب بر نمی آید
وجنگی به وسعت تاریخ رخ می دهد
در نهان خانه ی سینه ام

لشکر به لشکر
تن به تن
به خاک وخون کشیده اند ویرانیم

گریه کن قلم
گریه کن قلم

گریه کن که جانم از آه آتشین سوخت
و پیکرم را موریانه خورد...
گریه کن قلم
گریه کن قلم

بیداریم چه سود؟خوابم چه سود؟
چشمان تو از دهن افتاد
ودلت ..
آتش فشانی خاموش...
که دود وغبارش باقی بماند...
گریه کن قلم
گریه کن قلم

درهوایت چه بال ها که نگشوده ام...
درنگاهت چه ستاره ها که نچیده ام...
اینک چه شد؟
خیالت کجاست؟
دلت چه شد؟

باکی نیست..
باکی نیست..
از ازل تا به ابد ماجرا تلخ بود..
قصه ی شیرین تلخ بود..
قصه ی فرهاد تلخ بود..

تیشه نه بر کوه
بر دل فرهاد شکست..
وبیستون ستونش فرونشست..
وزمین....
وزمین به شرح دردو ماجرا
هزارویک شب می خواند قرن هاست....
گریه کن قلم..
گریه کن قلم..


فروزان احمدی

آندم که تابش خورشید نگاهت

آندم که تابش خورشید نگاهت
در آسمان دل پدیدار می شود
صبحم ز تابشت
گرم و پر نور می شود.
دل چه پرشور می شود .
غم زمن دور می
شود.



صبح است و در دلم یادت شده بیدار
حسرت شده بر من یک لحظه ی دیدار
خیر است در آن صبح تابد نگاه تو
بر جسم و جان من، با پرتو بسیار

عیسی فلاحی